Montag, Mai 22, 2006

شعر نور



نور

در جستجوی کدامین پناه گاه؟

در پی کدام پناه!؟؟

در روز باران نور

به کدامین سوی

پر کشیدی

کی خود را گم کردی

در پشت آبی سپیداری
در روز باران نور

من در زیر نورها

ایستاده ام
اما
حیران
به گم شدن تو

در جستجوی پناه





Mittwoch, Mai 17, 2006

سفر به ایران 7

عشق و نفرت


در کوجه هاو خیابان های تهران بودم. بدنبال رد پای آشنایی از قدیم می گشتم. چیزی نبود که مرا بیاد قبل از رفتنم بیاندازد. هرچه خاطره بود از گذشته نزدیک بود. محیط برایم کاملا بیگانه بود
در خیابان تا دو یا سه نفر باهم حرف میزدند به عادت زندگی در اروپا بر می گشتم که ببینم کی هستند که فارسی حرف می زنند. و یادم می آمد که در تهران هستم نه در آلمان. روزهای اولی که وارد آلمان شدم نسبت به ایران عشق و نفرت داشتم. به سرزمین و زادگاهم مثل هر آدم دیگری عشق می ورزیدم. و نفرت داشتم چون احساس می کردم مرا عق زده . مرا با شدت به بیرون از خود پرتاب کرده. من را نتوانسته هضم کند. مگر انقلاب چنین نیست؟! دگرکونی!؟ به من گفته بود یا آنطور که الان رسم زمانه است می شوی یا میمیری و یا میروی
من چند کتاب خاطرات از سیاسیون خواندم ولی هیچ چیزی که آنها در تبعید یا مجاجرت هم چنین احساسی داشته اند را نخواندم ولی همیشه فکر می کردم آنها باید نفرت بیشتری داشته باشند چون آنها را تعقیب کردند تا به بیرون پرتاب شدند
من بعد از انقلاب 8 سال در ایران زندگی کردم ولی اما این دگرکونی هرگز آن نبود که من بخاطر آن به خیابان رفتم و داد زدم و خواهان انقلاب بودم. اما انقلاب هم از من چیزی را می خواست که من نمی توانستم باشم. برای همین مرا به بیرون پرتاب کرد و من به همین دلیل به ایران نفرت داشتم. اما حالا که دوباره بعد از چهارده سال به دامنش پریده بودم با همه ناکامی ها فقط او را دوست داشتم. من دلم برای بردباری و صبوری وطنم می سوخت

جلو یک نانوایی نان سنگک رسیده بودم. ایستادم و به خواب هایی که اوایل آمدنم به آلمان هرشب آنرا می دیدم فکر می کردم پیش از سفر من هرگز یک خواب را دوبار ندیده بودم ولی آنزمان هرشب خواب می دیدم که به نانوایی می روم و نان سنگکی می خرم و جلو در خانه که میرسم نانی ندارم همه را در راه خورده بود

وارد نانوایی شدم. سفارش یک نان خشخاشی دادم.احساس می کردم دیگر نفرتی ندارم. اما با وجودیکه منتظرحاضر شدن نان بودم. احساس می کردم بیگانه ام. نانوا با دست از لگن بزرگی تکه خمیری دراورد و گوشه ای از آنرا کند. بدون ترازو می دانست برای یک نان زیاد است. همانطور که کار می کرد من صدای مغز او را می شنیدم ، می پرسد چه شد که برگشتی؟ حال همه چیز خوب شده؟ همانطور شده که می خواستی؟ حالا که ما همه بدبختی ها کشیدیم آمدی. بغیر از البسه و شوکولات سوغات چه آوردی. تنم یخ می کردو بشدت گرم می شد. فکر کردم بزنم بیرون و دیگر به آن دست ها که مرتب روی خمیر فشار می آورد و بعد دسته تخته حاوی نان را فرو می کند در دهان گرم و آتشین تنور وخمیر را روی شن های داغ پهن می کرد. نگاه نکنم. دلم نان می خواست فقط همین بدون هیچ پرسش و پاسخی. میخکوب شده بودم. نانوا می رقصید. و در ذهن من خاطرات بدون رعایت زمان و مکان یکی پس از دیگری به مغزم هجوم می آوردند. هرچه حرکات دست و تکان های بدن نانوا شدید تر می شد ترس و واهمه و دلهره من هم بیشتر می شد. چشمم به قابی اقتاد که بالای تنور بود و نوشته ای در آن بود " یا علی

بعد اینکه به بیرون از ایران پرتاب شده بودم درخیابان های آلمان هم دچار انقلاب و دگرکونی عظیم میشدم. ترس اینکه کاری کنم که مردم بیشترمتوجه من شوند و دوباره کاری را اشتباه انجام دهم. همان ترس را اینجا هم داشتم
هیچ چیز آشنایی نداشتم. وقتی چند صفحه ای فارسی بدستم می افتاد آنرا تقسیم می کردم یک برگ کنار تختخوابم یکی روی میز و یکی هم کنار عکس هایی که از ایران با خودم آورده می گذاشتم تا جایی که اقامتگاهم بود و میرفت که خانه ام بشود اینقدر بیگانه نباشم. بارها همان چند صفحه را می خواندم. بهم تسکین میداد. همه جا در بیرون تابلو هایی بودند که خواندن آنها برایم مشکل بود و چیزی هم نمی فهمیدم. دلم می خواست از نانوا بپرسم اگر این قاب نبود چه می شد. قاب طوری قرار گرفته بود که خودش هر گز هنگام کار آنرا نمی دید. آیا او هم از طریق همین قاب می خواست با آنجا آشنا باشد و احساس امنیت می کرد

پسرم کناراتاق زانو را بغل میگرفت و بر و بر نگاهم می کرد. او فقط عشق داشت. می گفت چه کار کنم؟. هان. من می خواهم بر گردم. امدیم اینجا را دیدم حال دیگر برگردیم. روزی جلو کارمند اداره مهاجرت را گرفت و گفت:" من رفتن. مادر اینجا ماندن من رفتن". دستش را بصورت پرواز دراورد و گفت" پرواز کنم به ایران". مرد کارمند نمی فهمید پسرم چه می گوید از من پرسید اخبار را دیده دوباره ایران بمباران شده؟ گفتم نه میگه، می خواد بر گرده . کارمند سعی کرد خیلی ارام صحبت کند، اما پسرم انگلیسی نمی دانست او فقط 8 سال داشت. براش ترجمه می کردم و او فقط می گفت میخوام برم پهلوی مامان جون. یکبار هم وقتی اخبار را دید که تهران را بمباران می کنند با وجودیکه هیچکدام از ما آلمانی نمی دانستیم از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و داد می زد مامان جونم. دایی ایم ....... اما نفرت من وقتی می دیدم که نمی توانم پسرم را آرام کنم بیشتر می شد
اما حالا به دامن ایران برگشته بودم. نفرتی نداشتم ولی کاملن بیگانه بودم. می ترسیدم که نانوا یا کسی از من سئوال کند

روزی از روزهایی که تازه وارد شده بودیم پسرم بشدت دلتگی کرد، بردمش بیرون و شروع کردم به دلداری دادن و گفتم ببین اینجا چقدر زیباست وقتی زبان یاد گرفتی اینجا می شه وطنت. زنی با یک تاب و شوارک جلو ما قدم می زد. زیر نورآفتاب موهایش مثل طلا می درخشید. ما صورت او رانمی دیدیم. پسرم گفت مثل اینه که چون این زن از تو قشنگ تره برم بهش بگم بیا مامان من بشو. نمیشه که! من دلم می خواست هواپیما و کشتی سوار بشم بهمین خاطر هم با تو آمدم. هواپیما که سوار شدم من را ببر و سوار کشتی هم بکن و من بر میگردم
مادرم زنگ می زد. اوایل زیاد زنگ میزدند. پسرم داد می زد مامان جون من را نجات بده من میخوام بیام پیشت. به پسرم حسودی می کردم می خواست بر گردد اما من گرچه اینجا هم آرامش نداشتم و اصلن نمی دانستم چه خواهد شد اما هرگز دلم نمی خواست دوباره برگردم به آن خیابان ها که مثل هیولا دست دراز می کرد و عزیز ترین فرزندانش را میگرفت و در سیاه چال می کشت و به قبرستان ها پرت می کرد. بر گردم. اما حالا من دریک نانوای در یکی از همان خیابان ها بودم
نان حاضر شد نانوا آنرابطرفم روی میز پرت کرد. پرسیدم چقدر شد؟ گفت از خارج تشریف می آرید. پولی را پرداخت کردم بدون جواب نان را در بغل گرفتم و آمدم بیرون و شروع به خوردن کردن، نان همان مزه نان خواب را میداد. بعد از 14 سال توانستم به رویایی از رویا هایم برسم







Sonntag, Mai 14, 2006

نقد





نقدی برداستان سگی زیر باران و مقایسه آن با داستان راه فانوس دریایی

داستان کوتاه سگی زیر باران را خواندم، از یک کسالت ابدی بر خوردار بود. قصه مرد- سگی است که در بدر است و دنبال جان پناهی بین بودن کسالت بار و مرگ بلاتکلیف است. نویسنده می خواهد بگوید در غربت زندگی کردن یعنی هیچ، یعنی بیهودگی، یعنی رها شدن در ورطه بی ثباتی ، مرد داستان رها شده در این کره خاکی است، انگار هیچ فرق نمی کند که کجا برود مثل سگ همسایه هر کس برسد دنبال او راه می افتد. سگ مرد را پیدا می کند و مرد زن پیر همسایه را که در این شب برای ابد می خوابد. سگ گم می شود و این مرد هنوز سرگردان است، روشن می شود که سگ بی پناه داستان به دنبال جای خشک و سر پناهی است و پیر زن به دنبال مرگ راحت ولی نمی فهمیم که مرد داستان بدنبال چیست؟

آیاداستان می خواهد بگوید که ما همان سگ بی پناه داستان هستیم که صاحب مان ما را فراموش کرده و ما جان پناهی نداریم.؟ نویسنده سعی می کند بگویدا زندگی در غرب فقط یک وجه دارد و آن غربت است؟ آیا واقعن چنین است و یا غربت بعمنی دست یافتن به آنچه که در وطن نمی توان آنرا بدست آورد؟ غربت به معنای کشف کردن و کشف شدن، تاثیر گذاشتن و تاثیر گرفتن ؟ غربت به معنی در هم آمیختن و متولد شدن آنچه که نه آنست و نه این بلکه تولدی کاملتر؟ غربت آیا تولدی نیست که با استقلال همراه است؟ غربت ایا حجرت به درون و بیرون نیست و محل آزمایش آنچه که داشته و آنچه که بدست آورده است نیست؟ غربت آیا توانایی به ضریب 20 برای روبه رو شدن با واقعیت ها نیست؟ خواننده هم مثل نویسنده و مرد داستان در سرگردانی و دلمشغولی های نویسنده می ماند و فکر می کند چه می خواسته بگوید

اما راه فانوس دریایی از سودابه اشرفی

یک ایرانی مهاجردیگر است که در کشوری زندگی می کند و هر روز هنگام ورزش از جلوی یک متل به اسم آلیس رد می شود این شخص برعکس شخص داستان سگی در باران به کشف میرسد و با محیط از طریقه همین کشف دوست می شود و با آن در می امیزد، در نتیجه زندگی می کند و میتواند پاسخ سئوال خود را با همین آشنایی پیدا کند. سودابه اشرفی هم دلتگ دوری از زادگاهش است و بسیار زیبا آنرا تصویر می کند. بوی دریا و ماهی، نویسنده احتیاج ندارد که خیلی ناله کند تا خواننده متوجه دلیل فرارو در غربت زندگی کردن راوی داستان اورا بیابد، می نویسد" ماهی که در افکار کودکی ام با چشمان گشاده آن طرف تر آرام و مغموم، صدای تیغه ی چاقو را بر خلاف خواب فلس هایش تماشا می کند" . سودابه می داند چه می خواهد بگویدو آنرا خیلی کوتاه و زیبا بیان می کند. وقتی آنراخواندم از موجز بودن و متن آن بسیار لذت بردم . جمله ها قابل تعمق است، این متل یاد بود، همیشه جایی برای زیستن و پل زدن به مرگ و زندگی دارد و همیشه چراغ آن سبزاست . نویسنده به سئوال پاسخ نمی گوید چون به فهم خواننده اش اعتقاد دارد. در این داستان صاحب سگ معلوم است، زن جوانی است که به سگ تسلط دارد. در این متل آدم ها می آیند و میروند و جای خود را به دیگری می دهند بدون آنکه هیچ کدام گم شوند و سودابه اشرفی ما میبرد بالای قبر آلیس که بخاطر عشق از پای در آمده است و آنجاست که انسان باید بیاساید و دست از حرکت بردارد، فقط در همان جاست، در قبر و بعد از مرگ. تصاویر داستان بیاد ماندی است، قدمی دورتر زندگی جاری است و کشف و کامیابی مثل نوشیدن جرعه جرعه آب از سرچشمه آب لذت بخش و زیباست،

خواند داستان را توصیه می کنم و امید موفقیت برای این خانم نویسنده دارم








Donnerstag, Mai 11, 2006

سفر به ایران 6


مدرسه ملی


سال 52 همسایه ما شدند. یک خانواده پرجمعیت با بچه های زیاد، از ریز و تا هم سن من و از من بزرگتر
رقیه خانم صداش می زدند. هرسال یک بچه بدنیا می آورد. در تابستان بارها وقتی در حیاط خانه اشان شام می خوردند. من در تاریکی شب آنها را دید می زدم. باورم نمی شد که اینهمه آدم و بحه و نوزاد را این زن بدنیا آورده است. همه آرام و متین غذا می خوردند و بعد از مدتی دیگر کسی را نمی دیدم. خانه اشان 5 اتاق داشت. یواش یواش، همه محله از رقیه خانم حساب می بردند. من هم سریع سلامی می کردم و رد می شدم. هیچوقت با دخترهای او دوست نشدم. نحوه زندگی انها خیلی روستایی بود. یعنی دختر ها حداکثر تا کلاس 9 درس می خوانند. آنها را خیلی زود شوهر میداد و در خیابان جلو همه را می گرفت و تعریف می کرد که چه عروسی! داماد چه خرجی کرد و مهریه اش فلان مبلغ است، تا اینکه زد و سال 52 شد مادر نمونه سال. از طرف دربار یک ماشین مشکی با شیشه های مشکی که خیلی بزرگ بود می آمد و آنها را سوار می کرد و میرفت و غروب آنها را بر میگرداند. همیشه در کوچه معرکه می گرفت و همه را دور خودش جمع می کرد و نشان می داد که چه خرید کرده النگوهای دستش بیشتر می شد و طلا از سر و گردنش آویزان بود. برای بچه ها لباس و کفش می خرید. و آنها را به گردش می بردند
رقیه خانم اهل الیگودرز بود، نشان می داد که از هیچ کس ترسی ندارد. تقریبا سر همه همسایه ها داد زده بود و همه را تهدید کرده بود. اما همه به او احترام می گذاشتن. کاملا بی سواد بود یعنی نه می توانست بخواند و نه بنویسد. بچه هایش همه به مدرسه می رفتند. اولین بچه اش به دانشگاه می رفت. تقریبا آدم او را هیچوقت نمی دید. مادرش می گفت که یک دختر خوب از الیگودرز براش گرفته که وقتی درس و سربازیش تمام شد او را به تهران می آورد. بچه های دیگرش اینقدر سن شان به یکدیگر نزدیک بود که آدم فکر می کرد دوقلو هستند
سال 54 غیبش زد. همه فامیل دورهم در حیاط خانه مثل هر سال تابستان جمع می شدند و شام می خوردند، حالا تعدادشان بیشتر شده بود، دخترهایی که شوهر کرده بودند ، خودشان بچه داشتند و با شوهرانشان می آمدند. و همه دور هم بودند و انگار نه که مادر دیگر نیست/ هو پیچید که طلاق گرفته و برگشته الیگودرز. دیگر ماهی یکبار ماشین دربار نمی آمد. مادرم روزی گفت که رقیه خانم در زندان است. گویا یک کله کننده را زده. همین کی و چی را نمی دانست. از رقیه خانم بر می آمد که کسی را زده باشد. یادم آمد که یک بار رقیه خانم تعریف کرد که چطوری در الیگودرز سر دو تا مرد دزد راکه آمده بودند گوسنفد به دزدند را بهم کوبیده بود و برگشته بود به رختخواب
شوهرش پرسیده بود، چه بود؟ گفته بود: دو تا دزد آمده بودند گوسفند بدزدند و الان بی هوش هستند و من دست و پایشان را در طویله بستم، فردا برو ژاندارمی و بگو بیان ببرندشان. همیشه وقتی حرف می زد لحجه الیگودرزی داشت و خیلی از کلمات را اشتباه تلفظ می کرد. مثلن نمی گفت، تقصیر بلکه تصقیر، خیلی شیرین حرف می زد و همه می دانستند که این اتفاق افتاده و رقیه خانم آدم شجاعی است، اما مقدار غلو در تعریف هایش بود
سال 55 پیدایش شد لباس و چادر سیاه به تن داشت و گفت که در الیگودرز بوده و خواهرش مرده و اینکه چقدر روز های سختی را گذرانده، همه چیز بحالت اولیه خودش برگشت و انگار نه انگار که چیزی شده ما هم فراموش کردیم که او در زندان بوده و چرا و کی را کتک زده.
تابستان 57 جلو من را گرفت و گفت امروز تظاهرات بودید؟ گفتم ما هرروز در تظاهرات هستیم چطور مگه کفت: مادر ایشاالله زنده باشید. بزنید و دخل اینها بیاورید. این خواهران مهاجم ایشاالله که زنده باش. من می دونستم که خواهران مجاهم روزی این دم و دستگاه را بر می چینند. من را یک سال زندانی کردند. یادم آمد که یک سالی پیداش نبود. پس درست بود که زندانی شده.
ادامه داد. رفته بود اداره آموزش و پرورش که اسم محمد حسین را در دبیریستان ملی بنویسد ننوشته بودند،گفت: آنقدر بلند بلند حرف زدم که رئیس آموزش و پرورش ناحیه 1 آمد و من را برد به دفترش، چی بگم. دفتر نبود به اندازه بزرگی خانه ما بود با فرش های بسیار گران و میز خیلی قشنگی از چوب گرده و یک دست مبل خیلی قشنگ و میز و صندلی چی به گم که کم گفتم. خودش خیلی لاغر و قد کوتاه. تو دلم گفتم آخه این حق اینه که این جا بشینه؟ گفت چی مادر. خودش هم سن شوهرم بود و به من می گفت مادر. گفتم آمدم که به من نامه بدید که من اسم پسرم را در دبیرستان ملی اسم بنویسم. گفت مادر باید شهریه بدید وگرنه نمی شه. چرا نمی فرستند دبیرستان دولتی. گفتم من نمی خواهم بچه هایم با این گدا گدوله ها مدرسه برن. گفت خوب باید شهریه بدید
گفتم قانون است که هر مدرسه ملی باید ده شاگرد را بدون شهریه بپذیرد و بچه من هم نمراتش خوب است و هم بچه خیلی خوبی است.
مرتیکه کوتولو خندید و گفت خوب دهاتی ها از قانون می دونند. از این طرف میز سرم راکوبیدم به سرش، رفتم پشت میز و کراواتش را دست گرفتم گفتم. ماست و میوه و شیر حبوبات ما دهاتی ها خوبه ولی نباید بچه امان مدرسه خوب بره! داد زد و آمدند من را بردند. چند تا مرد بودند و نمی تونستن اون را از چنگال من در بیارن. بعدش دادگاهیم کردند. گفتند جرم اش سیاسی است ولی خودش سیاسی نیست و من را بردند پهلوی خواهران مهاجم، من انجا خیلی چیز از این خواهران مهاجم یاد گرفتم. خدا نسل این بی دین و ایمون ها برداره.
آهان پس یکسال زندانی بوده. اما بچه اش به مدرسه ملی می رفت

یکی از شبهای وقتی که پادگان ها را خلع سلاح می کردند، مادر با صدای بسیار پایین گفت پسر های رقیه خانم هی میرن پادگان و دزدی می کنند. گفتم خوب چرا اینقدر یواش حرف می زنی مگه کسی خانه ماست گفت نه میترسم بشنوند. گفتم خوب اگر بشنوند چه می شود؟ گفت خوب کلی اسلحه دارند
برادرم شب ها در سنگر بود و گاهی برای غذا خوردن می آمد ولی اسلحه اش را خانه نمی آورد مادرم گفته بود نمی خواد این چیزها وارد این خانه شود
زنگ خانه را زدند، رفتم در را باز کردم، رقیه خانه بدون هیچ حرفی وارد خانه شد به مادرم گفت بچه ها میرن به قصرها به پسرت گفتم مادر بیا اینجا را ول کن و با بچه های من برو و غنائم گیر بیار. من چند ساله شما ها را می شناسم، همه شما آدم های خوب و با ایمانی هستید، حالا که وقتش است برید و حق خودتان را گیر بیارید. مادرم گفت بفرمایید رقیه خانم براتون چای بریزم. ولو شد وسط اتاق. همیشه پیراهن گلدار با دامن پرچین تنش بود و روسری با همون رنگها به سر می بست. النگوهاش را در آورده بود. چندی طول کشید تا فهمید منظورش چیه. فکر می کرد این جنگ بین مردم و پادشاه است و این اسلحه ها و ماشین هایی که از پادگان ها آورده بودند غنائم جنگی است. چای را می خورد و می خندید خیلی راضی بود. گفتم شما چه جالب فکر می کنید که این ها غنائم است. یادم به رئیس اداره آموزش و پرورش افتاد که بهش گفته بود دهاتی ها چه خوب قانون می دونند. خب راست می گفت این جنگی بود بین مردم و پادشاه. خب در جنگ هم غنائم بدست می آید. مادرم گفت رقیه خانوم همین طوری که نمیشه. اینها مال دولته. خندید و به من گفت فریده خانوم این مادر شما خیلی ترسوست، کدوم دولت، تمام شد. برید بیرون از خونه و حق خودتون را گیر بیارید و بیارید خونه تا دیر نشده، من برای هر کدام از بچه هام یک ماشین دارم، می خوام بفروشم و بهشون سرمایه بدم برن دنبال زندگی اشون. اسلحه ها را هم به خواهران مجاهم می فروشم. چند تا از این ها را چون اسلحه داشتن به زندان انداخته بودند. به این ها میگن زن. آدم باید فقط از خدا بترس و بس. فریده خانم این مادر شما مثل شوهر من به همه چیز کم قانع است، پدرتان هم که هیچوقت نیست. اون بیچاره مثل شوهر من دنبال یک لقمه نان است. شوهر رقیه خانم راننده شرکت واحد بود. پدر من راننده کامیون، بار می برد به کشورهای دیگر و بار وارد می کرد. هر سفرش ماها طول می کشید
یک روزاز تعطیلات عید سال 58 بود. که دیدم جلو خانه رقیه خانم حجله زدند و عکس محمد حسین و برادر دیگرش که یکسال از او کوچک تر بود را روی آن نصب کرده بودند . برای من چقدر غیر قابل باور بود. در خانه اشان باز بود. به درو دیوار عکس این دو جوان را نصب کرده بودند. زنان در اتاق ها بودند و مردان در حیاط حاج و واج نشسته بودند. صدای قرآن خوانی پخش می شد. برادرم را میان جمعیت مردان شناختم، بهش اشاره کردم بیاد. خیلی گریه کرده بود. سرش را تکان می داد آمد جلو در و گفت بیا برو تو پهلوی مادرش تو اون اتاقه. بادست اتاق جلو حیاط را نشان داد. گفتم چرا چی شده، گفت دیشب تا دیر وقت پهلوی ما در سنگر بودند، بدون آنکه به کسی چیزی بگن، جیپ را برداشتن و رفتن که برن شمال. چپ می کنند و جابجا می میرن، هیچ کدام از آنها گواهی رانندگی نداشتن و رانندگی را از پدرشان یاد پرفته بودند
خیلی متاثر شده بودم این بچه ها هنوز دیپلم نگرفته بودن. رفتم به خانه اشان، مادرم هم در میان زنان نشسته بود و گریه می کرد. رقیه خانم از خوبی و پاک بودن بچه حرف می زدو از اینکه انقلاب چقدر خوب است و می خواست عروسی مفصلی برای آنها بگیرد.
ماها حجله این جوان ها سر کوچه بود. ماها من دلم می خواست دیگه یادم بره چی شده.

انتخابات تمام شد. رقیه خانم رفته بود سلطنت آباد که اسمش شده پاسداران و چند تا آپارتمان تازه ساز که هنوز کسی وارد آنجا نشده بود گرفته بود و خانواده دخترهاش را در آنها جا داده بود و مرتب می گفت این حق ماست پس برای چی انقلاب کردیم، که بهتر زندگی کنیم من دو تا بچه ام را در همین انقلاب از دست دادم. آنها در راه خدا شهید شدند. در روزنامه ها می نوشتند و در رادیو تلویزیون اعلام شده بود که وسایلی که ملت رزمنده از پادگان برده اند به دولت موقت تحویل دهند. رقیه خانم می گفت ارواح پدرشون ما رفتیم جلو و از پادگان ها ماشین و اسلحه آوردیم بیرون این آقای بازرگان و آقای خمینی کجا بودند. حال ببریم تحویل بدیم. مگه ما بلد نیستیم که ماشین سوار بشیم. مگه ما بلد نیستیم که روی مبل های سلطنتی بشینیم. ما انقلاب کردیم نه اینها
خب کسی خبر داده بود و آمدند ماشین ها را شناسایی کردن و چند قالی و اسبابی که از کاخ ها خارج کرده بود بردند. بعد نوبت به خانه ها رسید و دخترانش را بیرون کردن بدون مهلت و اثاث و اثاثیه را گذاشتن کنار خیابان. رقیه خانم حالا چادر مشکی سر می کرد و مقنعه می زد. روزی زنهای همسایه را جمع کرده بود و گفته بود باید بریم و دادخواهی کنیم. این انقلاب مال ماست. رفته بودند دادگستری. وقتی از پله های عریض و مرمری کاخ دادگستر آیات الله بهشتی در حالیکه عبا و عمامه سفید به تن داشت و همراه چند ملای دیگر از پله ها می آید پایین، رقیه خانم چادرش را پس می زند و با دودست می زند روی سرش و می گوید خاک برسرمان . ملکه ونکتوریا سفید پوش شده و ما سیاه پوش. همین!، حق ما همین چادر سیاه است!، من دو تا بچه شهید دادم. من در فروریزی کاخ ها شرکت کردم که شما سفید بپوشید و مثل ملکه ویکتوریا بیاید پایین!؟ خب ریخته بودند طرفش، آیات الله گفته بود مادر چه می خواهید، گفته بود عدالت. سهمم را از انقلاب می خواهم، شوهرم هر روز از 5 صبح تا شام دیر مسافر برده، و انقلاب کردیم که بهتر زندگی کنیم
سهمم را بدهید، اگر من حرفی زدم. آیات الله گفته بود بریدش دفتر و هر چه می خواهد به او بدهید قواله دویست متری زمینی در تجریش بهش داده بودند. از آن روز به بعد می گفت خدا میگه از تو حرکت از من برکت، حالا باید برم دنبال اینکه خرج ساخت آنجا را بگیرم، چند طبقه می سازم و هر طبقه اش را بچه هام را جا می دهم که مستاجر نشین نباشند. مرتب می رفت قم. رفته بود جلو و عکس پسرهاش را بلند کرده بود و داد زده بود یا خمینی بدادم برس، راهش داده بودند تو، رفته بود جلو و خواسته بود دست خمینی را ببوسد. یک کسی گفته بود این کار مکروه است. شما زن هستید. گفته بود. آقام خمینی دیکر به من نمی گوید مادر بلکه من جای دخترش هستم. و هیچ گناهی ندارد که دست پدرم را ببوسم. همانجا مانده بود تا دویست هزار تومان گرفته بود که خانه را بسازد
می خندید و می گفت حق دادنی نیست و گرفتنی است







Montag, Mai 08, 2006

سفر به ایران 5


یک مدرسه آلمانی و یک مدرسه ایرانی


















اولین لذت عشق


تفاوت فقط در تمیزی و زیبای و ثروت مدرسه آلمانی در مقابل مدرسه ایرانی نیست. مدرسه هم در ایران مثل زندان ساخته شده، البته این بنا در زمان محمدرضاپهلوی ساخته شده من مجبور هستم این جمله معترضه را بنویسم که هر دو دیکتاتور هستند و بودند. در رژیم های دیکتاتوری مدارس هم جای راحت و بازی نیست و ازخصوصیت زندان برخوردار است
روز اولی که در آلمان مدرسه را دیدم باورم نمی شد. دور حیاط مدرسه یک پرچین کوتاه وجود دارد و بس و در آن همیشه باز است. ولی هیچ بچه ای از مدرسه در نمی رود. اما اگر درست نگاه کنیم مدرسه جای یاد گرفتن تاریخ تولد و مرگ فلان شاعر و یا فلان رهبر و از این حرفها نیست که خسته کننده باشد و بچه ها خانه را به مدرسه ترجیح دهند. در مدرسه بچه ها یاد می گیرند که مسئول خود هستند و باید تکالیف خود را انجام دهند و این تمرین است که وقتی وارد جامعه شدند. بدون زور و زندان به انجام کار خود بپردازند و چوبی هم نباید بالای سر آنها باشد. بچه در مدرسه خیلی آرام و با شیوه های درست با زندگی دمکراتیک آشنا می شوند. در کلاس های ایتیک یاد می گیرند که چه مذاهبی هست و این مذاهب چگونه بوجود آمدند و چه جنگ و خون ریزی هایی صورت گرفته. یاد می گیرند که مذهب یک موضوع خصوصی است و باید به همه ادیان احترام بگذارند حتی اگر مذهب بهایی باشد
در مدارس بچه ها خیلی ساده و با زبانی قابل فهم علوم انسانی یاد می گیرند. به آنها فیلم نمایش می دهند که انسان چگونه در رحم مادر بوجود می آید و چگونه بدنیا می آید. یاد می گیرند که در حال بلوغ هستند و بلوغ چه خصوصیات هایی دارد. بعد ها یاد میگیرند که انسان نیاز جنسی دارد و مرد و زن یا مرد و مرد و یا زن و زن باهم یک جفت را تشکیل می دهند. با هم زندگی می کنند. بچه ها یاد می گیرند که یک روزنامه چرا منتشر می شود و شامل چه مطالبی است و یک سال در مدرسه روزنامه بدست می آورند و هفته ای یک یا دو بار در مورد یک مطلب از روزنامه می نویسند. اینطوری به خواند روزنامه عادت می کنند.و می فهمند که ارتباط بین انسان ها چقدر ضروری است، مدرسه آلمانی جای پرورش و تربیت بچه هاست نه انجام وظیفه شرعی. بچه ها با سادگی با مفهوم فلسفه و منطق آشنا می شوند. در بخش ادبیات با آنچه که نویسنده خواسته بگوید آشنا می شوند نه آنکه شعر سعدی را حفظ کنند. در مدرسه یاد می گیرند که به نویسندگان هنرمندان مرده و زنده خود احترام بگذارند اگر با آن هم فکر هم نیستند. بچهها در کلاس8 با نیچه آشنا می شوند. در کلاس 10 برتولت برشت را می خوانند، با آنها در مورد کامو و نوشته هایش حرف می زند و شازه کوچلو را نقد می کنند آنهم به زبان فرانسه، شکسپیر را در کلاس انگلیسی می خوانند و نقد می کنند. درماده درسی اقتصاد، تفاوت مارکت آزاد و کمونیست را یا د میگیرند. بچه ها بیش از آنکه دیپلم بگیرند در مورد گلوبالیزه شدن جهان نظر می دهند و بحث می کنند. بچه در مورد آخرین سبک های هنری حرف می زنند و یاد میگیرند. آنها را دسته کم یک بار به سفر فرهنگی می برند. فلورانس را به آنها نشان می دهند و می گویند اگر این شهر نبود الان ما اینهمه پیشرفت نکرده بودیم. بچه ها به سفر در دل طبیعت می برند و از نزدیک محبت به طبیعت را در آنها پرورش می دهند که فردا جلوی قدرت اتم به ایستند و خواستار بستن کارخانه های اتمی شوند و نیروی دیگری را جایگیزن آن کنند که خطر بزرگی برای طبیعت و در نتیجه انسان است.
همه اینها را که در دانشگاه های ما شاید دست و پا شکسته تدرس می کنند در مدارس آلمان بچه های المانی یاد میگیرند
اما همه این تفاوت ها نتوانست از دلتگی هایم برای گذشته ام در ایرا ن بکاهد

من بعد از 14 سال در تهران بودم و دلم می خواست گذشته ام را مرور کنم و جای آشنایی نمی یافتم که غریبه گی ام را با آن پاک کنم، رفتم سراغ دبیرستانی که در آنجا درس خوانده بودم. دبیرستان فرح
آثاری از آن نیافتم، استبداد همیشه می خواهد که آدم فکر کند تا بوده بوده این طوری بوده و تا دنیا هست که هست همین طور است. اما خاطرات چیزی نیست که از یاد ها برود. اینها سینه به سینه نقل می شود و می ماند نه آنطور که باید بماند. گیجی می آورد. سندیت ندارد و از اعتبار جامعه می کاهد.
خاطرات من از دبیرستان فرح که چیزی نیست که از یادم برود. حال این دبیرستان باشد یا نباشد.
اگر هم به آیندگان بگویند که نبوده جای خالی آنرا همیشه پیدا می کنند، پس دست ما همیشه دنبال چیزی می گردد که متعلق به ماست و ما نمی دانیم آن چیست؟
در خیابان حیران و سرگردان بودم. خاطرات هجوم می آوردند و من نا توان نمی دانستم به کدام طرف پناه ببرم


Samstag, Mai 06, 2006

سفر به ایران 4




فرشته 2

با فرشته قرار گذاشیم بریم جایی و شام را با هم بخوریم. اصرار داشت که من بروم خانه اشان. اما من ترجیح می دادم بیرون باشیم و ببینم ایرانی ها اگر یک شب بخواهند بیرون بروند کجا می روند
ساعت تقریبا 7 بود که آمد سر قرار. یک روپوش به رنگ سبز زیتونی به تن داشت و روسریی به رنگ سبز و با گلهایی که هم آهنگی بسیار جالبی با روپوش او داشت. کفش تابستانی هم پوشیده بود، اصلا نوع لباس اش به آنچه که من در محل کارش دیده بودم فرق داشت. باهم رفتیم به یک رستورانی، از در که وارد شدیم اول سن را دیدم. مردی حدود 40 ساله داشت به زبان ترکی آواز می خواند یک کت شوار سیاه به تن وکراوات داشت، ارکستر هم به همین ترتیب لباس به تن داشتند رستوران دو طبقه بود ، بعد حوض را دیدم که فواره کوچکی در آن بود.
به فرشته گفتم خیلی صدا زیاده. تازه ترکی هم می خونه، ما که ترکی بلد نیستیم. خندید و گفت بیش ازنیمی از تهرانی ها ترک هستند، اما خواننده فارس هم هست، کسی هم میاد و جوک میگه و مردم را می خنداند. خب این شد که خواستم بمانم و به بینم مردم به چه می خندند و چه می شود گفت، اکتر کسانی که آنجا بودند خانواده بودند و زنان حجاب اشان شامل یک روسری کوچک بود و روپوش ها رنگی، مردی آمد جلو و از ما پرسید چند نفرهستیم، گفتم ما دو نفر، رفت و بلافاصله یک مرد دیگر آمد و گفت متاسفانه ما اینحا زنان تنها را راه نمی دهیم، فرشته خواست چیزی بگوید، من بازوی او را گرفتم و گفتم بیا بریم. وفتی بیرون آمدیم، گفتم چانه زنی ندارد. این جا که تنها جایی نیست که بروی ما زنان بسته است
رفتیم به یک رستوران دیگر. در آنجا درست روبه روی در یک میز بزرگ بود و عده زیادی هم مشغول آواز خواندن بودند. یکی از آنها تولد اش بود و جشن گرفته بودند. جایی را به ما دادند، خب چلوکباب را سفارش داریم. از چهره من یادش آمده بود که خودش هم تغییر کرده پرسید من خیلی پیر شدم. جواب منفی بود. اما خب متوجه شده بود که موضوع من نیست، یک حالت کنفی در قیافه اش دیدم. فرشته هر وقت کنف می شد می خندید و می گفت خب! گفتم ببین آنزمان ما حدود سی سال داشتیم و حالا داره 50 سالمان می شود. یقینن تغییر کردیم. حال به گو به ببینم چه می کنی. ازدواج کردی، بچه داری یا چی؟ گفت من هنوز با مادرم زندگی می کنم. ازدواج هم نکردم. در نتیجه بچه هم ندارم. توچی؟ گفتم من هم دوباره ازدواج نکردم. و بچه هم همان یکی را دارم.
کار می کنم. از زندگی ام راضی هستم. تو چی راضی هستی. گفت آره گله ای ندارم. گاهی اوقات فکر می کنم اگر ازدواج کرده بودم بهتر بود. گفتم خب چرا ازدواج نکردی، گفت آنزمان ها نمی خواستم و برام مشکل بود و الان هم که کسی سراغ یک زن به سن و سال من نمی آد
فرشته با وجودی که 46 ساله بود زن بسیار جذابی بود. صورت خندان و چشمان بزرگش از شادی و رفاه دوران کودکی او خبر می داد. تجربه من مگیه دختران ایرانی که اصلا برادر ندارند کودکی بهتری داشتند، چون پسری در خانه نبوده تا آنها متوجه تفاوت و برتری پسر با او باشد. شاید به دین رو بود که فرشته صورتی بسیار شاد داشت.
گفتم حاله گلدان یاس چطوره گفت؟ گفت خیلی خوبه الان خیلی بزرگ شده. در حیاط کاشتم اش. گفتم یادم میاد که برام نوشته بودی، رفتی خانه و آنرا پس گرفتی
بورخس یک داستان به اسم سکه دارد، خلاصه آن اینست که مردی در اثر یک تصادف یک سکه ای بدست اش می افتد که نمی تواند خودش را ازآن رها کند. یک روز رفت به یک بار و مشروب خورد و این سکه را داد تا خودش را آزاد کند نصفه ها شب دو باره به همان بار رفت و با پرداخت پول دوباره سکه را از صندوق بار بیرون آورد. خلاصه روزی رفت کنار دریا و این سکه را پرتاب کرد میان دریا که دیگر نتواند آنرا بیابد، اما از همان روز به بعد همیشه کنار دریا می نشست و میدانست که سکه اش جایی آنجاست، فرشته خیلی زود فهمید راه رهایی جدا شدن از گلدان نیست و رفته بود و آنرا پس گرفته بود. روزی هم به خانه اش رفتم. دیگر آن خانه که دو طبقه بود و حیاط بسیار زییایی هم داشت نبود. می گفت در یک خانه بزرگ دو زن امنیت ندارند، وقتی پدرم مرد و خواهرم هم ازدواج کرد، مادر آنجا را فروخت و اینجا این آپارتمان را خریدیم. از در که وارد شدم توانستم حدس بزنم که این درخت همان گل کوچک یاس بود که بزرگ شده بود. یقین بهار خیلی گل می داد و تمام محله را از بوی عطر خودش سیراب می کرد



Donnerstag, Mai 04, 2006

سفر به ایران 4

فرشته

پرسید مادرت خانه است. نبود. من و دوستانم هر وقت مادرم در خانه بود از همه چیز می گفتیم بغیر از اوضاع آن زمان. چون مادرم بعد از رفتن دوستانم می ترسید و می گفت ممکنه دنبال این باشن و ما هم دردسر بیافتیم. مادر خانه نبود. رفتیم نشستیم. من حیران بودم که باید چیزی بگم؟ چیزی بپرسم؟ یادم افتاد که بپرسم چیزی می خوره؟ گفت بشین تا مادرت نیست می خوام یک چیزی برات بگم. گفتم مادرم با خاله ام رفته شهرکرد و چند روز نیست. خیالش راحت شد، آهی کشید و گفت چای درست کن
چای آوردم و در این بین فکر می کردم بین این گلدان و آن چه که می خواهد بگوید باید رابطه ای باشد
درد می کشید آشکارا درد داشت. و من که خیالم از خانه راحت بود گذاشتم چای را بنوشد. گفتم می توانم حدس بزنم که یک چیز بین خانه تیمی این گلدان و تو هست.
فرشته گفت یادته با هم رفتیم سخنرانی طالقانی و آنجا هم را گم کردیم؟ آری عجب روزی بود! من وقتی به آن روزها فکر می کنم. بخیالم می رسد که داشتیم تمرین دمکراسی می کردیم!
گفتم آری. من آمدم خانه و تو به من زنگ زدی
گفت در حین گیر و دار من یک لنگه از کفشم گم شد. خواهرم من را به کنار خیابان انقلاب برد و آنجا حیران بودیم که چه کنیم؟ یک پیکان جلو ما نگه داشت سوار شدیم. او ما را به خانه رساند و جلو در لنگه کفش من را داد دستم، گفت این خواست خدا بود تا بعد و رفت. یکروز با مادرش و همین گلدان آمد ند خانه ما و ما با هم نامزد شدیم. گفت ببین الان نباید کسی از ما چیزی بداند اگر جان سالم بدر بردیم باهم ازدواج می کنیم
باور می کنی این گلدان تمام مدت گل نمی داد و حالا بعد از اینکه او را در یک خانه تیمی کشتند این گلدان هم شروع به گل دادن کرده. عطرش برام غیر قابل تحمل است
فرشته پنهانی نامزد امیر شده بود و حالا امیر کشته شده بود. زبانم بند آمده بود، چه چیزی می توانستم بگم؟
روزهای زیادی علاوه به آنکه در غم از دست دادن او رنج می کشید می ترسید در جریان کارها معلوم شود که آنها با هم نامزد بودند. تعریف می کرد که مادرش هزار بار همه سوراخ سنبه ها را گشته بود که روزنامه ای عکسی چیزی نداشته باشند
این ها سر گذشت نسل سوخته من است. داستان سیندرلا نیست که پایان خوشی داشته باشد. آن سال ها هر چه سیاهی بود به ما روی آورده بود. اسامی حزب الهی ها در لیست مرگ امیرها بود و اسامی همه ما در لیست های مرگ حزب الهی بود. همه هم دیگر را می کشتن بنام خداوند قادر مهربان. فرشته دوست من در عنفوان جوانی بدون آنکه ازدواجی کرده باشد بیوه شده بود
بدون آنکه بفهمم بدرب ورودی نهار خوری رسیده بودم. تعدادی زن با روپوش و مغنعه و چادر سیاه در نهار خوری بودند. همان ترس آمده بود سراغم که الان کسی خواهر خطابم کند و بعد کتکم بزند که چرا روسری ام بالا روفته بخودم آمدم و روسری ام را پایین تر کشیدم. داشتم می رفتم طرف اولین زن دم در که ازاو سراغ فرشته را بگیرم که به ناگهان اسمم را شنیدم. فرشته بود. یادم به زهرا دم در دانشگاه افتاد همانطوری راه می آمد با روپوش مقنعه و چادر دلم می خواست فرار کنم. اما مجال نداد و مرا محکم بغل کرد از میان آنهمه پوشش به تن او و روپوش و لباس من گرمای مهربانی این دوستی قدیم از وجودم گذشت و در قلبم جا گرفت
یادم آمد که من را روزی در خیابان گشتند. چون حجابم کامل نبود. و من این شعر را آنزمان گفتم

داروغه ها
کوله بارم را گشتند
به جستجوی
آن چیز
که در دل پنهانش کرده بودم


اردیبهشت 64


Mittwoch, Mai 03, 2006

ما زمان بسیار سختی داشتیم

ما زمان بسیار سختی داشتیم

تمام خبر گزاریها آلمان از آزادی دو تکنیکری که در 24 ژانویه در عراق ربوده شده بودند خبر دادند.

اداره امور خارجه در تمام این مدت برای رهایی آنها تلاش کرد. آقای ارلر رئیس اداره امور خارجه گفت: ربوده شدن این تکنیکر ها و رهایی آنها راه خیلی طولانی را طی کرده و مثل یک پازل تکه نکه بهم وصل شده است و اداره امور خارجه هرگز نتوانسته با آدم ربایان مستقیم تماس بگیرد. در پس این آدم ربایی مسئله جنایی نهفته است، او گفت در عراق یک شبکه آدم ربایی ایجاد شده است که بطور وسیع عمل می کند.

هر دو آقایان شانس آوردند. خیلی از این موارد به انجام خوش نمی رسد چون آدم واقعن نمی تواند به راحتی با هسته سیاسی این آدم ربایان نماس بگیرد. در مورد پرداخت پول برای آنها بدرستی نمی شود حدس و یقین داشت.

آلمانی هایی که من می شناسم خیلی خوشحال شده بودند. با وجودیکه این پرداخت غرامت را مردمی که کار می کنند با پرداخت مالیات تامین می کنند، خیلی خوشحال بودند. احساسی که این قضیه در من بوجود آورد این است که با جامعه خودمان مقایسه کنم.

این جامعه به شهروندانش حالی می کند که آنها تک تک مهم هستند و دیگران همه همت خود را می گذارند تا فردی که اسیر است نجات دهند. کسی نمی پرسد که چون دیدگاه فکری او فلان است و با من هم خانی ندارد به جهنم، به من هیچ ربطی ندارد. این اولین بار نیست که من می بینم باچنین امری مواجه می شوم. اینجا با معتادین هم برخوردی بسیار انسانی دارند، جامعه سعی خود را می کند تا آنها مسیر زندگی خود را عوض کنند. بارها این شانس را در اختیار آنها می گذارد.

در مورد حوادث رانندگی و عواقب آن بسیار تلاش می شود که از تعداد آن جلوگیری بشود. هیچ وقت نمی گویند به جهنم که تند می راند، حقش بود. بلکه جریمه را بالا می برند. با صرف هزینه چراغ های در این محل ها نصب می کنند. دوربین جا سازی می کنند تا به شهروند خلاف کار بفهمانند که قضیه جدی است و باید از قوانین که برای حفظ جان شهروندان است اطاعت کنند.

اگر کسی دست به خودکشی بزند اورا برای مدت طولانی به استراحت گاه مخصوص می برند تا روان او را معالجه کنند و او دیگر این کار را انجام ندهد. همه این ها را با صرف هزنیه ای که از مالیات مردم گرفته می شود انجام می دهند. من مثال های زیادی در این موارد دارم اما آنچه که می خواهم بگویم این است که ما، اینطور نیستیم. آیاما هیچ وقت فکر کردیم که هواپیمایی که حامل سران ارتش بودو سقوط کرد، اینها برای جامعه ما چقدر با ارزش بودند؟ نه شاید باشند کسانی که بگویند هر کس که در ایران باشد و حقوق بگیر پس مزدور رژیم است، بهتر که نابود شود. خبرنگاران را چطور؟ این ها سرمایه های انسانی و ملی ما بودند. اگر در ایران هر رژیم دیگری هم بیاید تا جامعه بخود نیاید و نگوید که اگر خواست خدا باشد نمی شود. این معضلات حل نخواهد شد. تا وقتی که جامعه بخود نیاید و به جان و شخص یک فرد از هر دیدگاهی احترام نگذارد و مراقب نباشد، هرری زندگی نکند و بگوید جان و مال یک فرد بسیار بار ارزش است، آنوقت می تواند آسوده باشد که روزی وقتی برای او هم مورد پیش آمد دیگرانی هستند که اورا محترم بشمارند و برایش تلاش کنند. به امید آنروز!


Dienstag, Mai 02, 2006

فرشته سفر به ایران 4


به واقع از اینکه تنهابه خیابان بروم می ترسیدم. می ترسیدم کاری کنم که آنجا نگه ام بدارند. همیشه با یک نفر از افراد خانواده بودم. موقعی که به اروپا آمدم هیچ کسی را نداشتم و باید تنهایی همه جا می رفتم و اموراتم را می گذراندم، یادم نمی آید که ترسیده باشم
اما در تهران شهر زادگاهم غریب بودم و ترسان
تمام خیابان ها عوض شده بود. فقر و کثیفی از سر کول خیابان ها بالا میرفت. هیچ جا آشنا نبود و من دست و بالم را گم می کردم. یک اسکناس 500 یورویی را در میدان فردوسی با پول ایرانی عوض کردم. وحشتم دوبرابر شد، من فقط یک اسکناس داده بودم و یک بغل پول گرفتم، که مثله کاغذ پاره ای بی ارزش بود. روی اسکناس نوشته شده 10.000 ریال اما گفته می شه هزار تومان
این خودش من را به اشتباه می انداخت، من اقتصاد نمی دونم ولی واقعن نمیشه برای این پول واحدی درست کرد که نوشته و گفته یکی باشه، یقینن نمی شه مثل خیلی چیزهای دیگه. در بیرون از خانه باید طور دیگری بود و در خانه طور دیگری اما حقیقت وجودی افراد چیز دیگری است
هر روز فامیلی دعوت میکرد و من از این طرف شهر می رفتم آنطرف شهر و هر روز ساعتها در راه بودم. مردم خیلی از خانه های خود راضی بودند
تهران بزرگ" اسم دارد اما یکی از بد قواره ترین شهرهای دنیاست، مردم درآپارتمان زندگی می کنند، همه آپارتمان ها بالکن دارد ولی من هیچ وقت کسی را در بالکن منزلش ندیدم. از چند نفر پرسیدم چرا از بالکن استفاده نمی کنید می گفتند که ما در خانه خودمان هستیم و دلمان نمی خواهد وقتی وارد بالکن می شویم با روپوش و روسری بریم آنجا. همیشه همه پرده ها بسته است. من فکر می کردم اگر من این جا بمانم می میرم. خیلی راحت دق می کنم. در آلمان جایی که من هستم پر از پنجره همسایگانم است. و من وقتی می خواهم لباس عوض کنم پرده را می بندم. یا پرده اتاق خوابم را شب می بندم. مگه آدم چه کاری می کنه که حتی آسمان هم نباید او را ببیند
تهران عزیزم بیمار است، زادگاهم بیمار است و من هیچ کاری برایش نمی توانم انجام دهم، اگر تهران خوب و تمیز و استاندارد های شهرسازی در آن رعایت شده بود، هوای آن این قدر آلوده نبود که بینیم را می سوزاند، آنوقت من در تهران می ماندم!؟
اما حالا شهرم بیمار است و من هم او رها می کنم. شهرم احتیاج به کمک دارد
در خیابان های سریع وسط خیابان تابلویی را می بنینی که هیچ جای دیگری نیست: لطفن وسط دو خط برانید. خیابان سه بانده است و 4یا 5 ماشین به موازات هم می رانند. و هیچ کس خط های را که روز زمین کشیدن نمی بیند هر کسی سعی می کند از چپ یا راست و هر کجا که ممکنه از دیگری پیشی بگیره
اما وقتی وارد خانه می شدم آنقدر محبت زیاد بود که همه ترس هایم را فراموش می کردم. آلبوم عکس هارا می دیدم، از بچه هایی که
بدنیا آمده بودند و من آنها را تا آنروز ندیده بودم. از ازدواج ها
یکی از خاله هایم که بسیار برایم عزیز بود. شوهر خاله دیگرم، چون دختر نداشت و من را بسیار دوست داشت و من هم او را بسیار دوست داشتم و یک پسر خاله ام اینها مرده بودند و کسی به من نگفته بود. از روی محبت این حق طبیعی من را از من گرفته بودند
آنها که هنوز بودند بسیار گرامی بودند

بعداز چندی دیگر با تاکسی تلفنی به همه جا می رفتم. خواستم دوستانی را که یواش یواش مرور زمان جا پای آنها را در زندگی من پاک کرده بود بیابم. اول بیاد فرشته افتادم. اما فامیل او یادم رفته بود. به محل کارش رفتم و آرزو کردم که بازنشسته نشده باشد. خیلی ها در 40 سالگی باز نشسته شده اند. آدرس شخصی هیچ کسی را نمی توانید پیدا کنید همه نا شناس زندگی می کنند. یعنی روی هیچ دری اسم فامیل کسی نوشته نشده. نامه می دهی: می نویسی پاسداران کوچه 15 پلاک 10 واحد 3 . این واحد 3 اسم شخص است. اگر به اطلاعات تلفن زنگ بزنی و بگی دنبال فلان شخص می گردی نه آدرس طرف را بهت می دن نه شماره تلفن
در مورد فرشته من یک شانس داشتم آنهم اینکه در همان جایی که من حالا اسمش را هم درست ادا نمی کردم کار کند. آدرس انجارا پیدا کردم و رفتم
اطلاعات دم در خیلی بی اعتنا به آدرس هایی که من از فرشته می دادم، بود
گفتم که کارشناس است و در این قسمت" خارجی" کار میکرد
نگهبان می گفت باید نام فامیل بدید
گفتم ببینید این آدم برای من خیلی مهمه و من بعد 14 سال آمدم اینجا، کاری کنید که با یک خاطره خوبی از اینجا بروم. رفت و آمد و گفت ما 3 خانم به اسم فرشته داریم. وقتی فامیل اش را به زبان آورد به یک باره فریاد زدم همینه. من را فرستاد از درب خانم ها وارد بشم. آنجا باید شناسنامه ام را تحویل می دادم و آنها من را تفتیش بدنی می کردند،( راستی این تفتیش بدنی از زمان بمب گذاری های مجاهدین جزو سنت جمهوری اسلامی شده) خانمی که آنجا بود عکس روی شناسنامه را دید و یک دل نه صد دل عاشق آن شد، پرسید این را کجا گرفتنید که این قدر قشنگه. من تا بحال عکس روی شناسنامه رنگی ندیدم
عکس شناسنامه من: با وجود آنکه سعی کرده بودم حجابم طوری نباشد که مویی از سرم بیرون باشد اما آنجا که روسری گره می خورد بخشی از پوست گلویم بیرون بود که در سفارت آنرا به رنگ سیاه رنگ کرده بودند
خوب ما ایرانی ها اگر این استعداد مونتاز را نداشتیم وضعمان خراب تر از اینی که هست می شد. خوب سفارت با این مونتاز، من را که ناآگاهانه بخشی از پوست گلویم را بیرون گذاشته بودم و تمام همتم این بود که موهایم را بپوشانم، آنها من را به یک خانم مسلمان مونتاز کردند
من از آنها متشکرم. چون اگر می گفتن نمیشه و این گلوی شما اسلامی نیست من باید دوباره می رفتم عکس می گرفتم و اینبار توجه می کردم که گلویم را هم اسلامی کنم. بگذریم
من را با آسانسور فرستادن قسمت مربوطه، وارد شدم سلامی گفتم. هیچ کس جوابی نداد به طرف میزی رفتم و گفتم که ارباب رجوع نیستم و می خوام که فرشته را به بینم. گفتند رفته نهار. گفتم کی میاد گفتن که ساعت یک نهار خوری مردانه می شه تا آن موقع میاد. خب آدرس نهار خوری را گرفتم و رفتم آنجا، منتظر آسانسور نماندم و از پله ها پایین رفتم. خب چیزی از وضعیت فعلی او نمی دانستم. ازدواج کرده؟ بچه داره؟ چندتا؟ چه برخوردی با هم خواهیم داشت؟ آیا همان دوستی برقرار می شود؟
سال 59 بود فرشته مثل مار به خودش می پلکید و من نمی دانستم او از چه رنج می برد، یک روز صدای تیر اندازی نزدیک محلی که ما بودیم زیاد بود، می دونستیم که دارن به یک خانه تیمی حمله می کنند. فرشته به آرامی گریه می کرد و می لرزید، رفتم بغلش کردم و گفت باز یکی دیگه، کاش زودتر تمام بشه، گریه او شدید تر شد. حول بودم نمی دونستم چی دارم می گم اما متوجه این شدم که یک ارتباطی بین این خانه تیمی و او هست. پرسیدم می دونی اونجا کجاست، کسی را آنجا داری؟ تا جایی که من فرشته را می شناختم سیاسی نبود. یعنی عضو هیچ یک از سازمان ها و یا گروه ها نبود. او هم مثله همه ، ابتدا از انقلاب خوشحال و بعد ناراضی بود همین. فرشته بعد از اینکه مدرک تحصیلی اش را گرفته بود یک دوره کوتاهی در انگلیس درس خوانده بود و در این اداره بعنوان کارشناس ارشد کار می کرد. خانواده او را هم من می شناختم. خواهر برادرها هم نه جایی عضو بودند و نه مسلمان به معنی جمهوری اسلامی
اما فرشته و من باهم در مورد مذهب حرف زده بودیم و او هم مثل من اعتقادات مذهبی نداشت. پس می ماند که فرشته چیزی در دل دارد که برایم نمی گوید. وقت جدایی گفتم، اگر خواستی من به درد دل ات گوش خواهم کردم.روز بعد، زنگ خانه امان به صدا در آمد، رفتم در را باز کردم فرشته بود با یک گلدان گل یاس، باچشمانی متورم، به گلدان نگاه کردم و به او. هزار سئوال در ذهنم پیچید. بعد کمی مکث سلام گفتم و از جلو در کنار رفتم که بیاید داخل. گلدان را روی پلها گذاشت و گفت از این گلدان خوب نگه داری کن. صدایش می لرزید

Montag, Mai 01, 2006

بمناسبت اول ماه می









اینجا شهر فرانکفورت است

اگر این آزادی نیست پس چیست؟؟

من که آرزو می کنم کاش در ایران این روز را همین طوری جشن می گرفتیم. یعنی حتی حزب کمونیست کارگری هم غرفه خودش را داشت
راستی سلطنت طلب ها این روز را جشن نمی گیرند چرا؟