Donnerstag, Mai 04, 2006

سفر به ایران 4

فرشته

پرسید مادرت خانه است. نبود. من و دوستانم هر وقت مادرم در خانه بود از همه چیز می گفتیم بغیر از اوضاع آن زمان. چون مادرم بعد از رفتن دوستانم می ترسید و می گفت ممکنه دنبال این باشن و ما هم دردسر بیافتیم. مادر خانه نبود. رفتیم نشستیم. من حیران بودم که باید چیزی بگم؟ چیزی بپرسم؟ یادم افتاد که بپرسم چیزی می خوره؟ گفت بشین تا مادرت نیست می خوام یک چیزی برات بگم. گفتم مادرم با خاله ام رفته شهرکرد و چند روز نیست. خیالش راحت شد، آهی کشید و گفت چای درست کن
چای آوردم و در این بین فکر می کردم بین این گلدان و آن چه که می خواهد بگوید باید رابطه ای باشد
درد می کشید آشکارا درد داشت. و من که خیالم از خانه راحت بود گذاشتم چای را بنوشد. گفتم می توانم حدس بزنم که یک چیز بین خانه تیمی این گلدان و تو هست.
فرشته گفت یادته با هم رفتیم سخنرانی طالقانی و آنجا هم را گم کردیم؟ آری عجب روزی بود! من وقتی به آن روزها فکر می کنم. بخیالم می رسد که داشتیم تمرین دمکراسی می کردیم!
گفتم آری. من آمدم خانه و تو به من زنگ زدی
گفت در حین گیر و دار من یک لنگه از کفشم گم شد. خواهرم من را به کنار خیابان انقلاب برد و آنجا حیران بودیم که چه کنیم؟ یک پیکان جلو ما نگه داشت سوار شدیم. او ما را به خانه رساند و جلو در لنگه کفش من را داد دستم، گفت این خواست خدا بود تا بعد و رفت. یکروز با مادرش و همین گلدان آمد ند خانه ما و ما با هم نامزد شدیم. گفت ببین الان نباید کسی از ما چیزی بداند اگر جان سالم بدر بردیم باهم ازدواج می کنیم
باور می کنی این گلدان تمام مدت گل نمی داد و حالا بعد از اینکه او را در یک خانه تیمی کشتند این گلدان هم شروع به گل دادن کرده. عطرش برام غیر قابل تحمل است
فرشته پنهانی نامزد امیر شده بود و حالا امیر کشته شده بود. زبانم بند آمده بود، چه چیزی می توانستم بگم؟
روزهای زیادی علاوه به آنکه در غم از دست دادن او رنج می کشید می ترسید در جریان کارها معلوم شود که آنها با هم نامزد بودند. تعریف می کرد که مادرش هزار بار همه سوراخ سنبه ها را گشته بود که روزنامه ای عکسی چیزی نداشته باشند
این ها سر گذشت نسل سوخته من است. داستان سیندرلا نیست که پایان خوشی داشته باشد. آن سال ها هر چه سیاهی بود به ما روی آورده بود. اسامی حزب الهی ها در لیست مرگ امیرها بود و اسامی همه ما در لیست های مرگ حزب الهی بود. همه هم دیگر را می کشتن بنام خداوند قادر مهربان. فرشته دوست من در عنفوان جوانی بدون آنکه ازدواجی کرده باشد بیوه شده بود
بدون آنکه بفهمم بدرب ورودی نهار خوری رسیده بودم. تعدادی زن با روپوش و مغنعه و چادر سیاه در نهار خوری بودند. همان ترس آمده بود سراغم که الان کسی خواهر خطابم کند و بعد کتکم بزند که چرا روسری ام بالا روفته بخودم آمدم و روسری ام را پایین تر کشیدم. داشتم می رفتم طرف اولین زن دم در که ازاو سراغ فرشته را بگیرم که به ناگهان اسمم را شنیدم. فرشته بود. یادم به زهرا دم در دانشگاه افتاد همانطوری راه می آمد با روپوش مقنعه و چادر دلم می خواست فرار کنم. اما مجال نداد و مرا محکم بغل کرد از میان آنهمه پوشش به تن او و روپوش و لباس من گرمای مهربانی این دوستی قدیم از وجودم گذشت و در قلبم جا گرفت
یادم آمد که من را روزی در خیابان گشتند. چون حجابم کامل نبود. و من این شعر را آنزمان گفتم

داروغه ها
کوله بارم را گشتند
به جستجوی
آن چیز
که در دل پنهانش کرده بودم


اردیبهشت 64