Dienstag, Mai 02, 2006

فرشته سفر به ایران 4


به واقع از اینکه تنهابه خیابان بروم می ترسیدم. می ترسیدم کاری کنم که آنجا نگه ام بدارند. همیشه با یک نفر از افراد خانواده بودم. موقعی که به اروپا آمدم هیچ کسی را نداشتم و باید تنهایی همه جا می رفتم و اموراتم را می گذراندم، یادم نمی آید که ترسیده باشم
اما در تهران شهر زادگاهم غریب بودم و ترسان
تمام خیابان ها عوض شده بود. فقر و کثیفی از سر کول خیابان ها بالا میرفت. هیچ جا آشنا نبود و من دست و بالم را گم می کردم. یک اسکناس 500 یورویی را در میدان فردوسی با پول ایرانی عوض کردم. وحشتم دوبرابر شد، من فقط یک اسکناس داده بودم و یک بغل پول گرفتم، که مثله کاغذ پاره ای بی ارزش بود. روی اسکناس نوشته شده 10.000 ریال اما گفته می شه هزار تومان
این خودش من را به اشتباه می انداخت، من اقتصاد نمی دونم ولی واقعن نمیشه برای این پول واحدی درست کرد که نوشته و گفته یکی باشه، یقینن نمی شه مثل خیلی چیزهای دیگه. در بیرون از خانه باید طور دیگری بود و در خانه طور دیگری اما حقیقت وجودی افراد چیز دیگری است
هر روز فامیلی دعوت میکرد و من از این طرف شهر می رفتم آنطرف شهر و هر روز ساعتها در راه بودم. مردم خیلی از خانه های خود راضی بودند
تهران بزرگ" اسم دارد اما یکی از بد قواره ترین شهرهای دنیاست، مردم درآپارتمان زندگی می کنند، همه آپارتمان ها بالکن دارد ولی من هیچ وقت کسی را در بالکن منزلش ندیدم. از چند نفر پرسیدم چرا از بالکن استفاده نمی کنید می گفتند که ما در خانه خودمان هستیم و دلمان نمی خواهد وقتی وارد بالکن می شویم با روپوش و روسری بریم آنجا. همیشه همه پرده ها بسته است. من فکر می کردم اگر من این جا بمانم می میرم. خیلی راحت دق می کنم. در آلمان جایی که من هستم پر از پنجره همسایگانم است. و من وقتی می خواهم لباس عوض کنم پرده را می بندم. یا پرده اتاق خوابم را شب می بندم. مگه آدم چه کاری می کنه که حتی آسمان هم نباید او را ببیند
تهران عزیزم بیمار است، زادگاهم بیمار است و من هیچ کاری برایش نمی توانم انجام دهم، اگر تهران خوب و تمیز و استاندارد های شهرسازی در آن رعایت شده بود، هوای آن این قدر آلوده نبود که بینیم را می سوزاند، آنوقت من در تهران می ماندم!؟
اما حالا شهرم بیمار است و من هم او رها می کنم. شهرم احتیاج به کمک دارد
در خیابان های سریع وسط خیابان تابلویی را می بنینی که هیچ جای دیگری نیست: لطفن وسط دو خط برانید. خیابان سه بانده است و 4یا 5 ماشین به موازات هم می رانند. و هیچ کس خط های را که روز زمین کشیدن نمی بیند هر کسی سعی می کند از چپ یا راست و هر کجا که ممکنه از دیگری پیشی بگیره
اما وقتی وارد خانه می شدم آنقدر محبت زیاد بود که همه ترس هایم را فراموش می کردم. آلبوم عکس هارا می دیدم، از بچه هایی که
بدنیا آمده بودند و من آنها را تا آنروز ندیده بودم. از ازدواج ها
یکی از خاله هایم که بسیار برایم عزیز بود. شوهر خاله دیگرم، چون دختر نداشت و من را بسیار دوست داشت و من هم او را بسیار دوست داشتم و یک پسر خاله ام اینها مرده بودند و کسی به من نگفته بود. از روی محبت این حق طبیعی من را از من گرفته بودند
آنها که هنوز بودند بسیار گرامی بودند

بعداز چندی دیگر با تاکسی تلفنی به همه جا می رفتم. خواستم دوستانی را که یواش یواش مرور زمان جا پای آنها را در زندگی من پاک کرده بود بیابم. اول بیاد فرشته افتادم. اما فامیل او یادم رفته بود. به محل کارش رفتم و آرزو کردم که بازنشسته نشده باشد. خیلی ها در 40 سالگی باز نشسته شده اند. آدرس شخصی هیچ کسی را نمی توانید پیدا کنید همه نا شناس زندگی می کنند. یعنی روی هیچ دری اسم فامیل کسی نوشته نشده. نامه می دهی: می نویسی پاسداران کوچه 15 پلاک 10 واحد 3 . این واحد 3 اسم شخص است. اگر به اطلاعات تلفن زنگ بزنی و بگی دنبال فلان شخص می گردی نه آدرس طرف را بهت می دن نه شماره تلفن
در مورد فرشته من یک شانس داشتم آنهم اینکه در همان جایی که من حالا اسمش را هم درست ادا نمی کردم کار کند. آدرس انجارا پیدا کردم و رفتم
اطلاعات دم در خیلی بی اعتنا به آدرس هایی که من از فرشته می دادم، بود
گفتم که کارشناس است و در این قسمت" خارجی" کار میکرد
نگهبان می گفت باید نام فامیل بدید
گفتم ببینید این آدم برای من خیلی مهمه و من بعد 14 سال آمدم اینجا، کاری کنید که با یک خاطره خوبی از اینجا بروم. رفت و آمد و گفت ما 3 خانم به اسم فرشته داریم. وقتی فامیل اش را به زبان آورد به یک باره فریاد زدم همینه. من را فرستاد از درب خانم ها وارد بشم. آنجا باید شناسنامه ام را تحویل می دادم و آنها من را تفتیش بدنی می کردند،( راستی این تفتیش بدنی از زمان بمب گذاری های مجاهدین جزو سنت جمهوری اسلامی شده) خانمی که آنجا بود عکس روی شناسنامه را دید و یک دل نه صد دل عاشق آن شد، پرسید این را کجا گرفتنید که این قدر قشنگه. من تا بحال عکس روی شناسنامه رنگی ندیدم
عکس شناسنامه من: با وجود آنکه سعی کرده بودم حجابم طوری نباشد که مویی از سرم بیرون باشد اما آنجا که روسری گره می خورد بخشی از پوست گلویم بیرون بود که در سفارت آنرا به رنگ سیاه رنگ کرده بودند
خوب ما ایرانی ها اگر این استعداد مونتاز را نداشتیم وضعمان خراب تر از اینی که هست می شد. خوب سفارت با این مونتاز، من را که ناآگاهانه بخشی از پوست گلویم را بیرون گذاشته بودم و تمام همتم این بود که موهایم را بپوشانم، آنها من را به یک خانم مسلمان مونتاز کردند
من از آنها متشکرم. چون اگر می گفتن نمیشه و این گلوی شما اسلامی نیست من باید دوباره می رفتم عکس می گرفتم و اینبار توجه می کردم که گلویم را هم اسلامی کنم. بگذریم
من را با آسانسور فرستادن قسمت مربوطه، وارد شدم سلامی گفتم. هیچ کس جوابی نداد به طرف میزی رفتم و گفتم که ارباب رجوع نیستم و می خوام که فرشته را به بینم. گفتند رفته نهار. گفتم کی میاد گفتن که ساعت یک نهار خوری مردانه می شه تا آن موقع میاد. خب آدرس نهار خوری را گرفتم و رفتم آنجا، منتظر آسانسور نماندم و از پله ها پایین رفتم. خب چیزی از وضعیت فعلی او نمی دانستم. ازدواج کرده؟ بچه داره؟ چندتا؟ چه برخوردی با هم خواهیم داشت؟ آیا همان دوستی برقرار می شود؟
سال 59 بود فرشته مثل مار به خودش می پلکید و من نمی دانستم او از چه رنج می برد، یک روز صدای تیر اندازی نزدیک محلی که ما بودیم زیاد بود، می دونستیم که دارن به یک خانه تیمی حمله می کنند. فرشته به آرامی گریه می کرد و می لرزید، رفتم بغلش کردم و گفت باز یکی دیگه، کاش زودتر تمام بشه، گریه او شدید تر شد. حول بودم نمی دونستم چی دارم می گم اما متوجه این شدم که یک ارتباطی بین این خانه تیمی و او هست. پرسیدم می دونی اونجا کجاست، کسی را آنجا داری؟ تا جایی که من فرشته را می شناختم سیاسی نبود. یعنی عضو هیچ یک از سازمان ها و یا گروه ها نبود. او هم مثله همه ، ابتدا از انقلاب خوشحال و بعد ناراضی بود همین. فرشته بعد از اینکه مدرک تحصیلی اش را گرفته بود یک دوره کوتاهی در انگلیس درس خوانده بود و در این اداره بعنوان کارشناس ارشد کار می کرد. خانواده او را هم من می شناختم. خواهر برادرها هم نه جایی عضو بودند و نه مسلمان به معنی جمهوری اسلامی
اما فرشته و من باهم در مورد مذهب حرف زده بودیم و او هم مثل من اعتقادات مذهبی نداشت. پس می ماند که فرشته چیزی در دل دارد که برایم نمی گوید. وقت جدایی گفتم، اگر خواستی من به درد دل ات گوش خواهم کردم.روز بعد، زنگ خانه امان به صدا در آمد، رفتم در را باز کردم فرشته بود با یک گلدان گل یاس، باچشمانی متورم، به گلدان نگاه کردم و به او. هزار سئوال در ذهنم پیچید. بعد کمی مکث سلام گفتم و از جلو در کنار رفتم که بیاید داخل. گلدان را روی پلها گذاشت و گفت از این گلدان خوب نگه داری کن. صدایش می لرزید