Freitag, April 28, 2006

خاطرات از ایران1




خوب داشتم می گفتم که به ایران رفتم
بعد از 14 سال راهی ایران شدم، هر چه به روز پرواز نزدیک می شدم حالم بدتر می شد. بنظرم می آمد که به یک جایی میروم که دیگر برگشتی نیست، احساس می کردم دارم با پای خودم به زندان می روم. در آنروزها سعی می کردم از این امنیت و آزادی در آلمان دارم حداکثر استفاده را بکنم. می رفتم استخر، سینما، نمایشگاه، به کافه می رفتم و آبجو می خوردم، به خودم می گفتم این چیزا در آنجا نیست و اگر بر نگشتی حداقل چندی می تونی با این خاطرات خودت را سر گرم کنی، آن قدر حالم بد می شد که پسرم که هیچوقت در کار من دخالت نمی کرد. گفت می خواهی بگی گور پدر پول و مرخصی ات را جای دیگری بگذرانی؟
بهش گفتم به این هم فکر کردم، کار از این حرفها گذشته، تصمیمم را گرفته بودم و باید اجرا می کردم. ترسم از چی بود. فقط می دانستم آنجا زندان است هر کسی اگر اشتباه کند آنرا آنجااو نگه می دارند. آین آلمانی یادتون هست مگر چه کرده بود با یک خانم ایرانی همبستر شده بود. تجاوز نبود هر دو می خواستن. خوب این آدم را چند سال در ایران نگه داشتن. اگر من هم اشتباهی می کردم آنجا نگه ام می داشتن. پس آنجا زندان است و من چرا آزادانه به آنجا میروم! نمی دانستم.
روز های آخر همه اش گریه می کردم که نمی توانم بگویم چرا از شوق دیدن وطن؟ به دامن مادرم برمیگشتم؟ خواهر و برادرام ؟ دوستانم اقوامم؟ یا اینکه دارم آنطوری بر میگردم که دلم نمی خواهد. دوست داشتم کشورم در وضعیت دیگریمی بودکه من حداقل مجبور نباشم روسری و مانتو بپوشم.
حالا جریان مانتو خریدنم:
خب همه جا را زیر پا گذاشتم چیزی که بشود بعنوان مانتو در آن گرما استفاده کنم نمی یافتم در فروشگاه بزرگی در قسمت والیز یک روپوش بلند تابستونی پیدا کردم. آبی- طوسی بود. باید تغیراتی درش می دادم خیلی هم گران بود. بهر صورت خریدم. با یک دامن کوتا مشکی و تی شرت مشکی آنرا پوشیدم و رفتم سر کارم همه می پرسیدند که من می خواهم بروم جای بخصوصی؟ گفتم آره ایران! همه شروع کردن به گفتن اینکه نه میگیرنت! خوب همه خیلی دست پاچه شده بودند، گفتم که ببنید چاک پشت را می دوزم . ساسونها را باز می کنم و سایز بزرگتر از سایز خودم خریدم و وقتی روسری هم سرم کن می شوم زن مسلمان ایرانی!

خوب ایران آن طور نشد که آرزوی من بود و من دارم میرم ایران فکر می کردم که آنها پیروز شدن و من شکست خورده دارم میرم، اما یک چیز را خیلی خوب می دانستم که میترسیدم خیلی می ترسیدم که من را نگذارند که دوباره بیام بیرون، گرچه هیچ موردی نداشتم و پاسپورت آلمانی بهم آرامش می داد. این پاسپورت به من می گفت که هرکجا برات اشکالی پیش بیاد قوانینی که پشت این پاسپورت است سعی می کند که ترا نجات دهد. تو دیگر متعلق به ما هستی، هزار بار مرور کرده بودم به پسرم وکالت دادم که بتواند تمام داریی من را از بانک بگیرد و در صورت لزوم با پول و قاچاق وارد ترکیه و یا کشور دیگر شوم و از آنجا به آلمان بر گردم.
خوب دلشوره داشتم، آدم عاقل که این کار را نمی کنه!

مهناز را دوسال بی جهت در ایران نگه داشتن، خانه و کارش را از دست داد، پسرش از اینجا وکیل گرفت فایده نداشت. مهناز بعد از 17 سال برگشته بود ایران شوهر سابقش به پسرش قول داده بود که اگر مهناز بیاید ایران من باهاش کاری ندارم و طلاقش می دم، اما وقتی که مهناز وارد شده بود هر دو پاسپورت را از ش گرفتن و گفتند هر وقت شوهر شما اجازه خروج شما را داد اینهارا پس می دهیم. به همین بیخودکی آدم در کشور خودش زندانی می شود. مردک نه راضی به طلاق بود نه اجازه خروج می داد.
از این خبرها زیاد شنیده بودم، اگر بخواهند چیزی پیدا می کنن که باید به آن خاطر در زندان ایران آدم را نگه دارند.
اما وقتی سوار هواپیما شدم احساس کردم که احوالاتم داره عادی میشه. خیلی عادی بود همه سر گرم حرف زدن بودند کارکنان مشغول رفت و آمد بودند. از بلند گو اول به فارسی و بعد به انگلیسی گفتن که باید خانمها حجاب را رعایت کنند. بعد هم یک فیلم نمایش دادند که من هر چه سعی کردم با آن ارتباط برقرار کنم تا حد اقل وقت بگذرد اما نتوانستم.
بعداز پنج ساعت و نیم پروار هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست.
خودم، خودم را دلداری می دادم، هیچی نمیشه تو از شوهرت سال ها پیش جدا شدی اگر پاسپورتت را گرفتن میری داخل و بعد دنبال قاچاقچی می گردی که بیارت بیرون تا ترکیه یا پاکستا ن یا هر کجا.
بعد از کنترل پاسپورت یک آدم ریشو کثیف و مخوف ایستاده بود وقتی وارد شدم به من گفت به کشورتان خوش آمدید. اقامت خوبی داشته باشید. تنم شروع به لرزیدن کرد این از کجا فهمید که من در ایران زندگی نمی کنم پس از پله برقی که برم بالا حتمن کارم تمومه.
بعد از پله برقی یک سالن بزرگ بود و ایستادم که چمدانم را بگیرم.
وقتی به بیرون و جمعیتی که آنجا ایستاده بودند نگاه کردم دیدم که،




1 Comments:

At Dienstag, Mai 02, 2006 8:58:00 AM, Anonymous Anonym said...

salam mobarak basheh

 

Kommentar veröffentlichen

<< Home