Samstag, April 29, 2006

سفر به ایران 2


مادرم به داخل نگاه می کرد ولی نمی ت توانست چیزی را ببیند. خیلی پیر شده بود، راستش مادرم همیشه پیر بود ولی الان دیگه خیلی پیر شده بود. زنهای ایران از وقتی بدنیا میان پیرن. بچه گی و جوانی کردن برای زنان گناه است.
چمدانم را گرفتم و آمدم بیرون خواهرم مرا بغل کرد، تا مادرم را دیدم خودم را بهش رساندم و بغلش کردم. همان بوی همیشگی و آشنا بود اگر به خودم بود همانجا تو بغلش می ماندم. این سفر را برای همین رفتم که این بو را دوباره استشاق کنم.
دیگران هم بودند خواهر دیگرم ، براداران، زنهایشان و بچه ها. خوب این مدت همیشه برام عکس فرستاده بودند. اما خیلی ها که برو بر نگاهم می کردند را نمی شناختم. خانم جوانی جلو آمد و به من خوش آمد گفت که به کشورتان خوش آمدید امید که همه عزیزان به دامن وطن خود باز گردند، آنوقت همه مردمی که آنجا آمده بودند پیشباز کسی ، توجه اشان به ما جلب شد. همین وقت برادرام من را با خودش برد. خب سوار ماشین ها شدیم و به خانه مادرم رفتیم. همه هم آمده بودند، من سراغ آن خانم جوان را گرفتم گفتند که غریبه بوده و تحت تاثیر صحنه شروع به حرف زدن کرده.
دیگه داشت یادم می رفت که بترسم. وقتی همه خوابیدن من داشتم آنچه را که دیده بودم مرور می کردم، چیزی که از همه چیز برجسته تر بود این که آدم حس می کرد وارد مسجدشده اما خوب کفش به پا داره ، زنها در بیرون از خانه خیلی مواظب حجاب خود بودند که این از ایمان به آن نیست. می ترسند که کار خود را از دست بدهند. از خانم برادرم پرسیدم که این طور که هم مقنعه داری و روپوش و چادر مشکی، خیلی عوض شدی نه، خنده تلخی کرد و آهی کشید. گفت عوضمان کردند. خانم برادرم در ارتش کار می کرد. همه چیز دیگر اتوماتیک عمل می کنه یعنی مثل سابق در خانه او را نمی زننند بلکه از کار بیرونش می کنند. دخترش پرسید عمه شما چرا اینقدر محکم حجاب داشتی، گفتم ببین عزیزم من در اینجا زندگی نمی کنم و موقت اینجا هستم و نمی خواهم برایم اشکال پیش بیاید ولی اگر اینجا زندگی می کردم یقیننا من هم مقاومت میکردم.

همه شاد بودند، عمه و خاله صدام می کردند.
بعد از چند روز زدم بیرون، خانم برادرم گفت اینجا یادته، خوب نگاه کردم خیلی شلوغ و کثیف بود هیچ کجا آشنا نبود.
نه نمی دونم، میدان فوزیه،
بلند خندید و گفت راست می گی؟
سری تکان دادم واقعن نمی دانستم کجا هستیم.
میدان ونک
با شنیدن این کلمه خاطرات هجوم آور شدند. اما هیچ کجا شبیه آن چیزی نبود که ا زاین میدان در ذهن من بود.
کمی بعد به خیابانی رسیدیم با انگشت یک زمین خرابه را نشانم داد اینجا چی. کجا بودم نمی دانستم گفتم اینجا باید ساختمانی می بوده نه؟
گفت سینما شهر فرنگ یادته؟
چرا سعی داشتن خاطرات را از بین ببرید؟
انسان به خاطرات نیاز دارد، باید بداند که چه گذشته ای داشته و از کجا شروع شده و در آینده چه باید بکند. اینکار را هم در رژیم گذشته می کردند. چیزهایی را از بین مبردند که آدم دیگر حافظه تاریخی نداشته باشد که فکر کند طور دیگری هم می شود.
طوری رفتار می کنند که انگار همیشه اینطور بوده و همیشه هم خواهد بود.
در اینجا که من زندگی می کنم در متروهای آن عکس ها قدیم قرن هفده میلادی و بعد تر ها هست که همان نما را دارد. اگر یک کسی که صد سال پیش مرده و بیاد و این محل را دوباره ببنیند تشخیص می دهد و تمام خاطراتش از آن مکان را بیاد می آورد.
اینحا به گذشته مثل خیلی چیزها دیگر که به انسان مربوط است، ارزش می گذارند.

دلم می خواست گریه کنم، انیجا من از هر کجای دیگر دنیا غریب تر بودم. من در وطن نبودم، پس در کجا بودم؟