Donnerstag, Mai 11, 2006

سفر به ایران 6


مدرسه ملی


سال 52 همسایه ما شدند. یک خانواده پرجمعیت با بچه های زیاد، از ریز و تا هم سن من و از من بزرگتر
رقیه خانم صداش می زدند. هرسال یک بچه بدنیا می آورد. در تابستان بارها وقتی در حیاط خانه اشان شام می خوردند. من در تاریکی شب آنها را دید می زدم. باورم نمی شد که اینهمه آدم و بحه و نوزاد را این زن بدنیا آورده است. همه آرام و متین غذا می خوردند و بعد از مدتی دیگر کسی را نمی دیدم. خانه اشان 5 اتاق داشت. یواش یواش، همه محله از رقیه خانم حساب می بردند. من هم سریع سلامی می کردم و رد می شدم. هیچوقت با دخترهای او دوست نشدم. نحوه زندگی انها خیلی روستایی بود. یعنی دختر ها حداکثر تا کلاس 9 درس می خوانند. آنها را خیلی زود شوهر میداد و در خیابان جلو همه را می گرفت و تعریف می کرد که چه عروسی! داماد چه خرجی کرد و مهریه اش فلان مبلغ است، تا اینکه زد و سال 52 شد مادر نمونه سال. از طرف دربار یک ماشین مشکی با شیشه های مشکی که خیلی بزرگ بود می آمد و آنها را سوار می کرد و میرفت و غروب آنها را بر میگرداند. همیشه در کوچه معرکه می گرفت و همه را دور خودش جمع می کرد و نشان می داد که چه خرید کرده النگوهای دستش بیشتر می شد و طلا از سر و گردنش آویزان بود. برای بچه ها لباس و کفش می خرید. و آنها را به گردش می بردند
رقیه خانم اهل الیگودرز بود، نشان می داد که از هیچ کس ترسی ندارد. تقریبا سر همه همسایه ها داد زده بود و همه را تهدید کرده بود. اما همه به او احترام می گذاشتن. کاملا بی سواد بود یعنی نه می توانست بخواند و نه بنویسد. بچه هایش همه به مدرسه می رفتند. اولین بچه اش به دانشگاه می رفت. تقریبا آدم او را هیچوقت نمی دید. مادرش می گفت که یک دختر خوب از الیگودرز براش گرفته که وقتی درس و سربازیش تمام شد او را به تهران می آورد. بچه های دیگرش اینقدر سن شان به یکدیگر نزدیک بود که آدم فکر می کرد دوقلو هستند
سال 54 غیبش زد. همه فامیل دورهم در حیاط خانه مثل هر سال تابستان جمع می شدند و شام می خوردند، حالا تعدادشان بیشتر شده بود، دخترهایی که شوهر کرده بودند ، خودشان بچه داشتند و با شوهرانشان می آمدند. و همه دور هم بودند و انگار نه که مادر دیگر نیست/ هو پیچید که طلاق گرفته و برگشته الیگودرز. دیگر ماهی یکبار ماشین دربار نمی آمد. مادرم روزی گفت که رقیه خانم در زندان است. گویا یک کله کننده را زده. همین کی و چی را نمی دانست. از رقیه خانم بر می آمد که کسی را زده باشد. یادم آمد که یک بار رقیه خانم تعریف کرد که چطوری در الیگودرز سر دو تا مرد دزد راکه آمده بودند گوسنفد به دزدند را بهم کوبیده بود و برگشته بود به رختخواب
شوهرش پرسیده بود، چه بود؟ گفته بود: دو تا دزد آمده بودند گوسفند بدزدند و الان بی هوش هستند و من دست و پایشان را در طویله بستم، فردا برو ژاندارمی و بگو بیان ببرندشان. همیشه وقتی حرف می زد لحجه الیگودرزی داشت و خیلی از کلمات را اشتباه تلفظ می کرد. مثلن نمی گفت، تقصیر بلکه تصقیر، خیلی شیرین حرف می زد و همه می دانستند که این اتفاق افتاده و رقیه خانم آدم شجاعی است، اما مقدار غلو در تعریف هایش بود
سال 55 پیدایش شد لباس و چادر سیاه به تن داشت و گفت که در الیگودرز بوده و خواهرش مرده و اینکه چقدر روز های سختی را گذرانده، همه چیز بحالت اولیه خودش برگشت و انگار نه انگار که چیزی شده ما هم فراموش کردیم که او در زندان بوده و چرا و کی را کتک زده.
تابستان 57 جلو من را گرفت و گفت امروز تظاهرات بودید؟ گفتم ما هرروز در تظاهرات هستیم چطور مگه کفت: مادر ایشاالله زنده باشید. بزنید و دخل اینها بیاورید. این خواهران مهاجم ایشاالله که زنده باش. من می دونستم که خواهران مجاهم روزی این دم و دستگاه را بر می چینند. من را یک سال زندانی کردند. یادم آمد که یک سالی پیداش نبود. پس درست بود که زندانی شده.
ادامه داد. رفته بود اداره آموزش و پرورش که اسم محمد حسین را در دبیریستان ملی بنویسد ننوشته بودند،گفت: آنقدر بلند بلند حرف زدم که رئیس آموزش و پرورش ناحیه 1 آمد و من را برد به دفترش، چی بگم. دفتر نبود به اندازه بزرگی خانه ما بود با فرش های بسیار گران و میز خیلی قشنگی از چوب گرده و یک دست مبل خیلی قشنگ و میز و صندلی چی به گم که کم گفتم. خودش خیلی لاغر و قد کوتاه. تو دلم گفتم آخه این حق اینه که این جا بشینه؟ گفت چی مادر. خودش هم سن شوهرم بود و به من می گفت مادر. گفتم آمدم که به من نامه بدید که من اسم پسرم را در دبیرستان ملی اسم بنویسم. گفت مادر باید شهریه بدید وگرنه نمی شه. چرا نمی فرستند دبیرستان دولتی. گفتم من نمی خواهم بچه هایم با این گدا گدوله ها مدرسه برن. گفت خوب باید شهریه بدید
گفتم قانون است که هر مدرسه ملی باید ده شاگرد را بدون شهریه بپذیرد و بچه من هم نمراتش خوب است و هم بچه خیلی خوبی است.
مرتیکه کوتولو خندید و گفت خوب دهاتی ها از قانون می دونند. از این طرف میز سرم راکوبیدم به سرش، رفتم پشت میز و کراواتش را دست گرفتم گفتم. ماست و میوه و شیر حبوبات ما دهاتی ها خوبه ولی نباید بچه امان مدرسه خوب بره! داد زد و آمدند من را بردند. چند تا مرد بودند و نمی تونستن اون را از چنگال من در بیارن. بعدش دادگاهیم کردند. گفتند جرم اش سیاسی است ولی خودش سیاسی نیست و من را بردند پهلوی خواهران مهاجم، من انجا خیلی چیز از این خواهران مهاجم یاد گرفتم. خدا نسل این بی دین و ایمون ها برداره.
آهان پس یکسال زندانی بوده. اما بچه اش به مدرسه ملی می رفت

یکی از شبهای وقتی که پادگان ها را خلع سلاح می کردند، مادر با صدای بسیار پایین گفت پسر های رقیه خانم هی میرن پادگان و دزدی می کنند. گفتم خوب چرا اینقدر یواش حرف می زنی مگه کسی خانه ماست گفت نه میترسم بشنوند. گفتم خوب اگر بشنوند چه می شود؟ گفت خوب کلی اسلحه دارند
برادرم شب ها در سنگر بود و گاهی برای غذا خوردن می آمد ولی اسلحه اش را خانه نمی آورد مادرم گفته بود نمی خواد این چیزها وارد این خانه شود
زنگ خانه را زدند، رفتم در را باز کردم، رقیه خانه بدون هیچ حرفی وارد خانه شد به مادرم گفت بچه ها میرن به قصرها به پسرت گفتم مادر بیا اینجا را ول کن و با بچه های من برو و غنائم گیر بیار. من چند ساله شما ها را می شناسم، همه شما آدم های خوب و با ایمانی هستید، حالا که وقتش است برید و حق خودتان را گیر بیارید. مادرم گفت بفرمایید رقیه خانم براتون چای بریزم. ولو شد وسط اتاق. همیشه پیراهن گلدار با دامن پرچین تنش بود و روسری با همون رنگها به سر می بست. النگوهاش را در آورده بود. چندی طول کشید تا فهمید منظورش چیه. فکر می کرد این جنگ بین مردم و پادشاه است و این اسلحه ها و ماشین هایی که از پادگان ها آورده بودند غنائم جنگی است. چای را می خورد و می خندید خیلی راضی بود. گفتم شما چه جالب فکر می کنید که این ها غنائم است. یادم به رئیس اداره آموزش و پرورش افتاد که بهش گفته بود دهاتی ها چه خوب قانون می دونند. خب راست می گفت این جنگی بود بین مردم و پادشاه. خب در جنگ هم غنائم بدست می آید. مادرم گفت رقیه خانوم همین طوری که نمیشه. اینها مال دولته. خندید و به من گفت فریده خانوم این مادر شما خیلی ترسوست، کدوم دولت، تمام شد. برید بیرون از خونه و حق خودتون را گیر بیارید و بیارید خونه تا دیر نشده، من برای هر کدام از بچه هام یک ماشین دارم، می خوام بفروشم و بهشون سرمایه بدم برن دنبال زندگی اشون. اسلحه ها را هم به خواهران مجاهم می فروشم. چند تا از این ها را چون اسلحه داشتن به زندان انداخته بودند. به این ها میگن زن. آدم باید فقط از خدا بترس و بس. فریده خانم این مادر شما مثل شوهر من به همه چیز کم قانع است، پدرتان هم که هیچوقت نیست. اون بیچاره مثل شوهر من دنبال یک لقمه نان است. شوهر رقیه خانم راننده شرکت واحد بود. پدر من راننده کامیون، بار می برد به کشورهای دیگر و بار وارد می کرد. هر سفرش ماها طول می کشید
یک روزاز تعطیلات عید سال 58 بود. که دیدم جلو خانه رقیه خانم حجله زدند و عکس محمد حسین و برادر دیگرش که یکسال از او کوچک تر بود را روی آن نصب کرده بودند . برای من چقدر غیر قابل باور بود. در خانه اشان باز بود. به درو دیوار عکس این دو جوان را نصب کرده بودند. زنان در اتاق ها بودند و مردان در حیاط حاج و واج نشسته بودند. صدای قرآن خوانی پخش می شد. برادرم را میان جمعیت مردان شناختم، بهش اشاره کردم بیاد. خیلی گریه کرده بود. سرش را تکان می داد آمد جلو در و گفت بیا برو تو پهلوی مادرش تو اون اتاقه. بادست اتاق جلو حیاط را نشان داد. گفتم چرا چی شده، گفت دیشب تا دیر وقت پهلوی ما در سنگر بودند، بدون آنکه به کسی چیزی بگن، جیپ را برداشتن و رفتن که برن شمال. چپ می کنند و جابجا می میرن، هیچ کدام از آنها گواهی رانندگی نداشتن و رانندگی را از پدرشان یاد پرفته بودند
خیلی متاثر شده بودم این بچه ها هنوز دیپلم نگرفته بودن. رفتم به خانه اشان، مادرم هم در میان زنان نشسته بود و گریه می کرد. رقیه خانم از خوبی و پاک بودن بچه حرف می زدو از اینکه انقلاب چقدر خوب است و می خواست عروسی مفصلی برای آنها بگیرد.
ماها حجله این جوان ها سر کوچه بود. ماها من دلم می خواست دیگه یادم بره چی شده.

انتخابات تمام شد. رقیه خانم رفته بود سلطنت آباد که اسمش شده پاسداران و چند تا آپارتمان تازه ساز که هنوز کسی وارد آنجا نشده بود گرفته بود و خانواده دخترهاش را در آنها جا داده بود و مرتب می گفت این حق ماست پس برای چی انقلاب کردیم، که بهتر زندگی کنیم من دو تا بچه ام را در همین انقلاب از دست دادم. آنها در راه خدا شهید شدند. در روزنامه ها می نوشتند و در رادیو تلویزیون اعلام شده بود که وسایلی که ملت رزمنده از پادگان برده اند به دولت موقت تحویل دهند. رقیه خانم می گفت ارواح پدرشون ما رفتیم جلو و از پادگان ها ماشین و اسلحه آوردیم بیرون این آقای بازرگان و آقای خمینی کجا بودند. حال ببریم تحویل بدیم. مگه ما بلد نیستیم که ماشین سوار بشیم. مگه ما بلد نیستیم که روی مبل های سلطنتی بشینیم. ما انقلاب کردیم نه اینها
خب کسی خبر داده بود و آمدند ماشین ها را شناسایی کردن و چند قالی و اسبابی که از کاخ ها خارج کرده بود بردند. بعد نوبت به خانه ها رسید و دخترانش را بیرون کردن بدون مهلت و اثاث و اثاثیه را گذاشتن کنار خیابان. رقیه خانم حالا چادر مشکی سر می کرد و مقنعه می زد. روزی زنهای همسایه را جمع کرده بود و گفته بود باید بریم و دادخواهی کنیم. این انقلاب مال ماست. رفته بودند دادگستری. وقتی از پله های عریض و مرمری کاخ دادگستر آیات الله بهشتی در حالیکه عبا و عمامه سفید به تن داشت و همراه چند ملای دیگر از پله ها می آید پایین، رقیه خانم چادرش را پس می زند و با دودست می زند روی سرش و می گوید خاک برسرمان . ملکه ونکتوریا سفید پوش شده و ما سیاه پوش. همین!، حق ما همین چادر سیاه است!، من دو تا بچه شهید دادم. من در فروریزی کاخ ها شرکت کردم که شما سفید بپوشید و مثل ملکه ویکتوریا بیاید پایین!؟ خب ریخته بودند طرفش، آیات الله گفته بود مادر چه می خواهید، گفته بود عدالت. سهمم را از انقلاب می خواهم، شوهرم هر روز از 5 صبح تا شام دیر مسافر برده، و انقلاب کردیم که بهتر زندگی کنیم
سهمم را بدهید، اگر من حرفی زدم. آیات الله گفته بود بریدش دفتر و هر چه می خواهد به او بدهید قواله دویست متری زمینی در تجریش بهش داده بودند. از آن روز به بعد می گفت خدا میگه از تو حرکت از من برکت، حالا باید برم دنبال اینکه خرج ساخت آنجا را بگیرم، چند طبقه می سازم و هر طبقه اش را بچه هام را جا می دهم که مستاجر نشین نباشند. مرتب می رفت قم. رفته بود جلو و عکس پسرهاش را بلند کرده بود و داد زده بود یا خمینی بدادم برس، راهش داده بودند تو، رفته بود جلو و خواسته بود دست خمینی را ببوسد. یک کسی گفته بود این کار مکروه است. شما زن هستید. گفته بود. آقام خمینی دیکر به من نمی گوید مادر بلکه من جای دخترش هستم. و هیچ گناهی ندارد که دست پدرم را ببوسم. همانجا مانده بود تا دویست هزار تومان گرفته بود که خانه را بسازد
می خندید و می گفت حق دادنی نیست و گرفتنی است







1 Comments:

At Freitag, Mai 12, 2006 9:46:00 AM, Blogger monahita said...

سلام، فکر کردم که فقط من بی دقتم و همش غلطهای املایی دارم ولی تو هم دستکمی از من نداری ها.
از این رقیه خانمها زیاد بودند من هم یکی از آنها را میشناسم. آنها نه تنها در این رژیم و در ایران میلیونر شدند بلکه توانستند جای پای خود را هم در خارج از کشور محکم کنند. واقعاً دنیای غریبی است

 

Kommentar veröffentlichen

<< Home