Samstag, Mai 06, 2006

سفر به ایران 4




فرشته 2

با فرشته قرار گذاشیم بریم جایی و شام را با هم بخوریم. اصرار داشت که من بروم خانه اشان. اما من ترجیح می دادم بیرون باشیم و ببینم ایرانی ها اگر یک شب بخواهند بیرون بروند کجا می روند
ساعت تقریبا 7 بود که آمد سر قرار. یک روپوش به رنگ سبز زیتونی به تن داشت و روسریی به رنگ سبز و با گلهایی که هم آهنگی بسیار جالبی با روپوش او داشت. کفش تابستانی هم پوشیده بود، اصلا نوع لباس اش به آنچه که من در محل کارش دیده بودم فرق داشت. باهم رفتیم به یک رستورانی، از در که وارد شدیم اول سن را دیدم. مردی حدود 40 ساله داشت به زبان ترکی آواز می خواند یک کت شوار سیاه به تن وکراوات داشت، ارکستر هم به همین ترتیب لباس به تن داشتند رستوران دو طبقه بود ، بعد حوض را دیدم که فواره کوچکی در آن بود.
به فرشته گفتم خیلی صدا زیاده. تازه ترکی هم می خونه، ما که ترکی بلد نیستیم. خندید و گفت بیش ازنیمی از تهرانی ها ترک هستند، اما خواننده فارس هم هست، کسی هم میاد و جوک میگه و مردم را می خنداند. خب این شد که خواستم بمانم و به بینم مردم به چه می خندند و چه می شود گفت، اکتر کسانی که آنجا بودند خانواده بودند و زنان حجاب اشان شامل یک روسری کوچک بود و روپوش ها رنگی، مردی آمد جلو و از ما پرسید چند نفرهستیم، گفتم ما دو نفر، رفت و بلافاصله یک مرد دیگر آمد و گفت متاسفانه ما اینحا زنان تنها را راه نمی دهیم، فرشته خواست چیزی بگوید، من بازوی او را گرفتم و گفتم بیا بریم. وفتی بیرون آمدیم، گفتم چانه زنی ندارد. این جا که تنها جایی نیست که بروی ما زنان بسته است
رفتیم به یک رستوران دیگر. در آنجا درست روبه روی در یک میز بزرگ بود و عده زیادی هم مشغول آواز خواندن بودند. یکی از آنها تولد اش بود و جشن گرفته بودند. جایی را به ما دادند، خب چلوکباب را سفارش داریم. از چهره من یادش آمده بود که خودش هم تغییر کرده پرسید من خیلی پیر شدم. جواب منفی بود. اما خب متوجه شده بود که موضوع من نیست، یک حالت کنفی در قیافه اش دیدم. فرشته هر وقت کنف می شد می خندید و می گفت خب! گفتم ببین آنزمان ما حدود سی سال داشتیم و حالا داره 50 سالمان می شود. یقینن تغییر کردیم. حال به گو به ببینم چه می کنی. ازدواج کردی، بچه داری یا چی؟ گفت من هنوز با مادرم زندگی می کنم. ازدواج هم نکردم. در نتیجه بچه هم ندارم. توچی؟ گفتم من هم دوباره ازدواج نکردم. و بچه هم همان یکی را دارم.
کار می کنم. از زندگی ام راضی هستم. تو چی راضی هستی. گفت آره گله ای ندارم. گاهی اوقات فکر می کنم اگر ازدواج کرده بودم بهتر بود. گفتم خب چرا ازدواج نکردی، گفت آنزمان ها نمی خواستم و برام مشکل بود و الان هم که کسی سراغ یک زن به سن و سال من نمی آد
فرشته با وجودی که 46 ساله بود زن بسیار جذابی بود. صورت خندان و چشمان بزرگش از شادی و رفاه دوران کودکی او خبر می داد. تجربه من مگیه دختران ایرانی که اصلا برادر ندارند کودکی بهتری داشتند، چون پسری در خانه نبوده تا آنها متوجه تفاوت و برتری پسر با او باشد. شاید به دین رو بود که فرشته صورتی بسیار شاد داشت.
گفتم حاله گلدان یاس چطوره گفت؟ گفت خیلی خوبه الان خیلی بزرگ شده. در حیاط کاشتم اش. گفتم یادم میاد که برام نوشته بودی، رفتی خانه و آنرا پس گرفتی
بورخس یک داستان به اسم سکه دارد، خلاصه آن اینست که مردی در اثر یک تصادف یک سکه ای بدست اش می افتد که نمی تواند خودش را ازآن رها کند. یک روز رفت به یک بار و مشروب خورد و این سکه را داد تا خودش را آزاد کند نصفه ها شب دو باره به همان بار رفت و با پرداخت پول دوباره سکه را از صندوق بار بیرون آورد. خلاصه روزی رفت کنار دریا و این سکه را پرتاب کرد میان دریا که دیگر نتواند آنرا بیابد، اما از همان روز به بعد همیشه کنار دریا می نشست و میدانست که سکه اش جایی آنجاست، فرشته خیلی زود فهمید راه رهایی جدا شدن از گلدان نیست و رفته بود و آنرا پس گرفته بود. روزی هم به خانه اش رفتم. دیگر آن خانه که دو طبقه بود و حیاط بسیار زییایی هم داشت نبود. می گفت در یک خانه بزرگ دو زن امنیت ندارند، وقتی پدرم مرد و خواهرم هم ازدواج کرد، مادر آنجا را فروخت و اینجا این آپارتمان را خریدیم. از در که وارد شدم توانستم حدس بزنم که این درخت همان گل کوچک یاس بود که بزرگ شده بود. یقین بهار خیلی گل می داد و تمام محله را از بوی عطر خودش سیراب می کرد