Sonntag, April 30, 2006

تا کی انتظار؟

جشن شصتمین سالگرد تولد پادشاه سوئد، کارل گوستاو را در تلویویزن نگاه می کردم و یاد ایران افتادم، فکر می کردم چرا آخرین پادشاه ما اینطور خار و ذلیل در کشوری دیگری بخاک سپرده شده؟
چرا ما آدم های خودمان را به هیچ میگیریم و آنها را به بیرون پرتاب می کنیم؟
چرا ما اینقدر زیاده خواه هستیم که یا تمامیت را می خواهیم یا هیچ؟
اگر شاه که آن قدر محبوب مردم بود( به ویدئوهای آن زمان مراجه کنید) چرا این قدر مورد نفرت قرار گرفت؟
اگر می ماند و به مشروطیت، خواست ملت تن می داد بهتر نبود؟
اگر ما ملتی بودیم که هر لحظه به سیاسیون خودمان حالی می کردیم دیگه داری پات را بیشتر از آنچه باید باشد دراز می کنی،و این قدر بله قربان نمی کردیم و می دانستیم که هر آدمی اشتباه می کند و باید به او تذکر بدهیم الان هنوز کشورمان پادشاهی مشروطیت بود و مثل سوئد با ابراز احساسات نشان می دادیم که چقدر ازاوبخاطر احترام بین الملی، بخاطر امنیت، بخاطر حق شهروندی و آزادی متشکریم.
مگر پادشاه ما ادا نمی کرد که به زن اهمیت می دهد؟ پس چرا دختر اولش شهناز پهلوی را به عنوان ولیعهد خود اعلام نکرد؟
چرا حالا رضا پهلوی به خواسته و رای ما اینقدر بی تفاوت است؟
مگر ملت ایران( 98%) در سال 1358 پای صندوق رای نرفت و به پادشاهی نه گفت، اهمیتی نمی دهد؟ و همچنان سعی می کند با یک حداقلی دوباره نظام پادشاهی را در ایران راه اندازی کند؟
چرا جمهوری اسلام به این آری گفتن ما تمامیت را در اختیار گرفت و دیگران با اندیشه های مختلف را یا کشت و یا بیرون راند؟
ما مردم چرا آنزمان که فروهر زنده بود از این خوشحال نبودیم که یک کسی مثل او هست که مخالف این جمهوری اسلامی است. و مواظب نبودیم که این طور شنیع به قتل نرسد.
دیگه ار کی بگم؟
این ها سرمایه های ملی ما بودند و آنها که هنوز زنده اند سرمایه های ما هستند؟
نباید بپذیریم که جامعه ما نمی تواند آدم های برتری را پرورش دهد و انیها همین اینها را ارج بگذاریم و مواظبشان باشیم؟
ما برای آزادی روزنامه نگاران، وبلاگ نویسان، دیگرانی که اعتقادی دیگر دارند ولی در صف مخالفین این جمهوری هستند مثل اکبر گنجی چه کردیم؟
تا کی باید منتظر بمانیم که جمهوری اسلامی خود خودش را اصلاح کند؟
تا کی منتظر باشیم ملت انقلاب کند؟
کی باید این مهم را به سر انجام رساند؟
ما کی هستیم و ایران چی؟
آیا ما ایران نیستیم؟


Samstag, April 29, 2006

سفر به ایران 2


مادرم به داخل نگاه می کرد ولی نمی ت توانست چیزی را ببیند. خیلی پیر شده بود، راستش مادرم همیشه پیر بود ولی الان دیگه خیلی پیر شده بود. زنهای ایران از وقتی بدنیا میان پیرن. بچه گی و جوانی کردن برای زنان گناه است.
چمدانم را گرفتم و آمدم بیرون خواهرم مرا بغل کرد، تا مادرم را دیدم خودم را بهش رساندم و بغلش کردم. همان بوی همیشگی و آشنا بود اگر به خودم بود همانجا تو بغلش می ماندم. این سفر را برای همین رفتم که این بو را دوباره استشاق کنم.
دیگران هم بودند خواهر دیگرم ، براداران، زنهایشان و بچه ها. خوب این مدت همیشه برام عکس فرستاده بودند. اما خیلی ها که برو بر نگاهم می کردند را نمی شناختم. خانم جوانی جلو آمد و به من خوش آمد گفت که به کشورتان خوش آمدید امید که همه عزیزان به دامن وطن خود باز گردند، آنوقت همه مردمی که آنجا آمده بودند پیشباز کسی ، توجه اشان به ما جلب شد. همین وقت برادرام من را با خودش برد. خب سوار ماشین ها شدیم و به خانه مادرم رفتیم. همه هم آمده بودند، من سراغ آن خانم جوان را گرفتم گفتند که غریبه بوده و تحت تاثیر صحنه شروع به حرف زدن کرده.
دیگه داشت یادم می رفت که بترسم. وقتی همه خوابیدن من داشتم آنچه را که دیده بودم مرور می کردم، چیزی که از همه چیز برجسته تر بود این که آدم حس می کرد وارد مسجدشده اما خوب کفش به پا داره ، زنها در بیرون از خانه خیلی مواظب حجاب خود بودند که این از ایمان به آن نیست. می ترسند که کار خود را از دست بدهند. از خانم برادرم پرسیدم که این طور که هم مقنعه داری و روپوش و چادر مشکی، خیلی عوض شدی نه، خنده تلخی کرد و آهی کشید. گفت عوضمان کردند. خانم برادرم در ارتش کار می کرد. همه چیز دیگر اتوماتیک عمل می کنه یعنی مثل سابق در خانه او را نمی زننند بلکه از کار بیرونش می کنند. دخترش پرسید عمه شما چرا اینقدر محکم حجاب داشتی، گفتم ببین عزیزم من در اینجا زندگی نمی کنم و موقت اینجا هستم و نمی خواهم برایم اشکال پیش بیاید ولی اگر اینجا زندگی می کردم یقیننا من هم مقاومت میکردم.

همه شاد بودند، عمه و خاله صدام می کردند.
بعد از چند روز زدم بیرون، خانم برادرم گفت اینجا یادته، خوب نگاه کردم خیلی شلوغ و کثیف بود هیچ کجا آشنا نبود.
نه نمی دونم، میدان فوزیه،
بلند خندید و گفت راست می گی؟
سری تکان دادم واقعن نمی دانستم کجا هستیم.
میدان ونک
با شنیدن این کلمه خاطرات هجوم آور شدند. اما هیچ کجا شبیه آن چیزی نبود که ا زاین میدان در ذهن من بود.
کمی بعد به خیابانی رسیدیم با انگشت یک زمین خرابه را نشانم داد اینجا چی. کجا بودم نمی دانستم گفتم اینجا باید ساختمانی می بوده نه؟
گفت سینما شهر فرنگ یادته؟
چرا سعی داشتن خاطرات را از بین ببرید؟
انسان به خاطرات نیاز دارد، باید بداند که چه گذشته ای داشته و از کجا شروع شده و در آینده چه باید بکند. اینکار را هم در رژیم گذشته می کردند. چیزهایی را از بین مبردند که آدم دیگر حافظه تاریخی نداشته باشد که فکر کند طور دیگری هم می شود.
طوری رفتار می کنند که انگار همیشه اینطور بوده و همیشه هم خواهد بود.
در اینجا که من زندگی می کنم در متروهای آن عکس ها قدیم قرن هفده میلادی و بعد تر ها هست که همان نما را دارد. اگر یک کسی که صد سال پیش مرده و بیاد و این محل را دوباره ببنیند تشخیص می دهد و تمام خاطراتش از آن مکان را بیاد می آورد.
اینحا به گذشته مثل خیلی چیزها دیگر که به انسان مربوط است، ارزش می گذارند.

دلم می خواست گریه کنم، انیجا من از هر کجای دیگر دنیا غریب تر بودم. من در وطن نبودم، پس در کجا بودم؟



Freitag, April 28, 2006

خاطرات از ایران1




خوب داشتم می گفتم که به ایران رفتم
بعد از 14 سال راهی ایران شدم، هر چه به روز پرواز نزدیک می شدم حالم بدتر می شد. بنظرم می آمد که به یک جایی میروم که دیگر برگشتی نیست، احساس می کردم دارم با پای خودم به زندان می روم. در آنروزها سعی می کردم از این امنیت و آزادی در آلمان دارم حداکثر استفاده را بکنم. می رفتم استخر، سینما، نمایشگاه، به کافه می رفتم و آبجو می خوردم، به خودم می گفتم این چیزا در آنجا نیست و اگر بر نگشتی حداقل چندی می تونی با این خاطرات خودت را سر گرم کنی، آن قدر حالم بد می شد که پسرم که هیچوقت در کار من دخالت نمی کرد. گفت می خواهی بگی گور پدر پول و مرخصی ات را جای دیگری بگذرانی؟
بهش گفتم به این هم فکر کردم، کار از این حرفها گذشته، تصمیمم را گرفته بودم و باید اجرا می کردم. ترسم از چی بود. فقط می دانستم آنجا زندان است هر کسی اگر اشتباه کند آنرا آنجااو نگه می دارند. آین آلمانی یادتون هست مگر چه کرده بود با یک خانم ایرانی همبستر شده بود. تجاوز نبود هر دو می خواستن. خوب این آدم را چند سال در ایران نگه داشتن. اگر من هم اشتباهی می کردم آنجا نگه ام می داشتن. پس آنجا زندان است و من چرا آزادانه به آنجا میروم! نمی دانستم.
روز های آخر همه اش گریه می کردم که نمی توانم بگویم چرا از شوق دیدن وطن؟ به دامن مادرم برمیگشتم؟ خواهر و برادرام ؟ دوستانم اقوامم؟ یا اینکه دارم آنطوری بر میگردم که دلم نمی خواهد. دوست داشتم کشورم در وضعیت دیگریمی بودکه من حداقل مجبور نباشم روسری و مانتو بپوشم.
حالا جریان مانتو خریدنم:
خب همه جا را زیر پا گذاشتم چیزی که بشود بعنوان مانتو در آن گرما استفاده کنم نمی یافتم در فروشگاه بزرگی در قسمت والیز یک روپوش بلند تابستونی پیدا کردم. آبی- طوسی بود. باید تغیراتی درش می دادم خیلی هم گران بود. بهر صورت خریدم. با یک دامن کوتا مشکی و تی شرت مشکی آنرا پوشیدم و رفتم سر کارم همه می پرسیدند که من می خواهم بروم جای بخصوصی؟ گفتم آره ایران! همه شروع کردن به گفتن اینکه نه میگیرنت! خوب همه خیلی دست پاچه شده بودند، گفتم که ببنید چاک پشت را می دوزم . ساسونها را باز می کنم و سایز بزرگتر از سایز خودم خریدم و وقتی روسری هم سرم کن می شوم زن مسلمان ایرانی!

خوب ایران آن طور نشد که آرزوی من بود و من دارم میرم ایران فکر می کردم که آنها پیروز شدن و من شکست خورده دارم میرم، اما یک چیز را خیلی خوب می دانستم که میترسیدم خیلی می ترسیدم که من را نگذارند که دوباره بیام بیرون، گرچه هیچ موردی نداشتم و پاسپورت آلمانی بهم آرامش می داد. این پاسپورت به من می گفت که هرکجا برات اشکالی پیش بیاد قوانینی که پشت این پاسپورت است سعی می کند که ترا نجات دهد. تو دیگر متعلق به ما هستی، هزار بار مرور کرده بودم به پسرم وکالت دادم که بتواند تمام داریی من را از بانک بگیرد و در صورت لزوم با پول و قاچاق وارد ترکیه و یا کشور دیگر شوم و از آنجا به آلمان بر گردم.
خوب دلشوره داشتم، آدم عاقل که این کار را نمی کنه!

مهناز را دوسال بی جهت در ایران نگه داشتن، خانه و کارش را از دست داد، پسرش از اینجا وکیل گرفت فایده نداشت. مهناز بعد از 17 سال برگشته بود ایران شوهر سابقش به پسرش قول داده بود که اگر مهناز بیاید ایران من باهاش کاری ندارم و طلاقش می دم، اما وقتی که مهناز وارد شده بود هر دو پاسپورت را از ش گرفتن و گفتند هر وقت شوهر شما اجازه خروج شما را داد اینهارا پس می دهیم. به همین بیخودکی آدم در کشور خودش زندانی می شود. مردک نه راضی به طلاق بود نه اجازه خروج می داد.
از این خبرها زیاد شنیده بودم، اگر بخواهند چیزی پیدا می کنن که باید به آن خاطر در زندان ایران آدم را نگه دارند.
اما وقتی سوار هواپیما شدم احساس کردم که احوالاتم داره عادی میشه. خیلی عادی بود همه سر گرم حرف زدن بودند کارکنان مشغول رفت و آمد بودند. از بلند گو اول به فارسی و بعد به انگلیسی گفتن که باید خانمها حجاب را رعایت کنند. بعد هم یک فیلم نمایش دادند که من هر چه سعی کردم با آن ارتباط برقرار کنم تا حد اقل وقت بگذرد اما نتوانستم.
بعداز پنج ساعت و نیم پروار هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست.
خودم، خودم را دلداری می دادم، هیچی نمیشه تو از شوهرت سال ها پیش جدا شدی اگر پاسپورتت را گرفتن میری داخل و بعد دنبال قاچاقچی می گردی که بیارت بیرون تا ترکیه یا پاکستا ن یا هر کجا.
بعد از کنترل پاسپورت یک آدم ریشو کثیف و مخوف ایستاده بود وقتی وارد شدم به من گفت به کشورتان خوش آمدید. اقامت خوبی داشته باشید. تنم شروع به لرزیدن کرد این از کجا فهمید که من در ایران زندگی نمی کنم پس از پله برقی که برم بالا حتمن کارم تمومه.
بعد از پله برقی یک سالن بزرگ بود و ایستادم که چمدانم را بگیرم.
وقتی به بیرون و جمعیتی که آنجا ایستاده بودند نگاه کردم دیدم که،




Donnerstag, April 27, 2006

گزارش





عزم جزم کردم که برم دنبال سیاست. راستش خودم را اینکار نمی دانم، اما فکر می کنم که آدم نبایدحتمن سیاست خوانده باشه ویا نباید حتمن مستقیم وارد سیاست بشود. مثل اروپایی ها مدرن می توانم وارد حزبی شد و ازشان حمایت کرد، این شد که رفتم به هانور
دوست عزیزی دارم که خیلی با شوق و ذوق من را در رفتن تشویق کرد فکر می کردم خیلی از سیاست می داند . من اکثرا شعارهای او را شنیده بودم. زن زیبایی است و تنها زندگی می کند و او معمولا" همه جلسات و همایش ها میرود
در آنجا یکی از بهترن دوستان طبقه ای از خانه اش را برای چندین خانم از جمله من ودوستم اختصاص داده بود که ما متحمل مخارج هتل نشویم که بسیار سپاسگزارم
خانه نوساز با پنجره های بزرگ و بسیار زیبا بود. . خب من و این دوستم که وارد شدیم. با دیدن خانه ناگهان گفت: من در این شهر می مانم. خانه خوب و زیبا مثل مرد خوب است که باید هر جا که هست در آنجا ماند. این دوست من بعنوان دبیر اول انتخاب شد

بغیر از ما خانم های دیگری آنجا بودند که بسیار مستقل و سیاسی و با سواد ند
.

Mittwoch, April 26, 2006

سوت سوتک

* تقدیم به اکثریتی که سلطنت طلب شد و سلطنت طلبی که اکثریتی شد*

_______________________________________________________

سوت سوتک

بهتر نبود بجای اینهمه تلاش مذبوحانه

سوت سوتکی می خریدی

و در آن کلام می دمیدی

تا سرودی شود

سرودی برای زندگی

تنها یک سرود برای زندگی کافی است







Dienstag, April 25, 2006

ورود دختران به استودیوم ها وززشی آزاد شد

ورود دختران به استودیوم ها وززشی آزاد شد.

دیدید اگر بیاستیم اینها عقب نشینی می کنند!

دیدید!

اگر هر کسی از هر طیفی نگه که اینها مگه چند نفرند و اینکه مسئله ما نیست، همینطوری میشه!. دیدید که این آقای جعفری فیلم ساخت و آنرا به دنیا نشان داد و این آقایان مجبور به عقب نشینی شدن.

این سایت ها را به خوانید!

مخالفین حجاب

اینها یا دیوانه اند و یا نمی فهمند. که میگن بد حجاب، شل حجاب. نه اینها این خانمهای محترم این دختران جوان مخالف حجاب هستند. همین به همین سادگی. درست مثل دخترانی که می خواهند به استودیو ورزشی بروند و یک بازی را تماشا کنند. همین قدر ساده است.

اینجا را نگاه کنید. این دختر جوان محشر است، از همین نازنین های ایران است و بلاخره هم فرار کرد. این هم مخالف حجاب بود؟ فقط می خواست بخواند حتی با روپوش و روسری و حتی برای خانم ها. جلو اینرا همگرفتند. پس اینها چه مشکلی دارند؟ اگر دختری برای زنها آواز بخواند اینکه دیگه ضد اسلام نیست! هست؟

خب اینکه نمیشه همه مخالفین حجاب بیاناز ایران بیرون. من هم چون تاب این حجاب و بگیر و ببند را نداشتم آمدم اینجا.

بازتابدر مورد پرونده هسته ای ایران گفتگویی با محسن رضایی دارد. او تلویحن اعلام می کند که ایران چهار پرونده دارد." اگر هر یک از موارد را عقب نشینی کنیم یعنی تسلیم شدن جمهوری اسلامی، تسلیم شدن در این پرونده نه تنها بحران و چالش علیه جمهوری اسلامیرا پایان نمی دهد بلکه غرب، عقب نشینی را به منزله نقطه ضعف کشور تلقی کرده و فشارهای خود را تشدید خواهد کرد، تروریسم، نقض حقوق بشر، ودمکراسی " او می گوید در میان موضوعات، اتفاقا" پرونه هسته ای بهترین موضوع برای ایستادگی است.

درست می گه همه اینها به هم ربط داره این نقص حقوق بشر نیست که اینطوری جلو زنان های مخالف حجاب را به جرم بد حجابی میگیرند.

حالا همه اشان شدن تکنسین رفع بد حجابی و هر کسی می گوید باید این طور برخورد کرد و چه ها! نمی فهمند که بعد از 27 سال کار فرهنگی این ترفند ها بی فایده است. این خانم ها نمی خواهند اسیر باشد. همین.

کاش می توانستم از نزدیک به دختران و زنان تبریک بگم که توانستند جمهوری اسلامی را به عقب بکشند و می توانند به استودیوم بروند. کاش می توانستم از آقای جعفری بار دیگر قدردانی کنم. کاش می توانستم از همه هیات ژوری که به این کارگردان متعهد جایزه دادن تشکر کنم.

کاش می توانستم صورت تک تک مخالفین حجاب که به بد حجاب معرفی هستن را ببوسم و بگویم من به همین خاطر ترک وطن کردم.




Montag, April 24, 2006


آبشار راین در سویس




خلوت و دریا



پارکی در نزدیکی فرانکفورت


وقتی توانستم آلبوم عکس های بیشتر را در انیجا می آورم





Sonntag, April 23, 2006

حجاب و خاطرات من


در اینجا خواندم که دوباره علیه زنان چماق را بالا بردن، یاد انسیه و چیزهایی که تعریف کرد افتادم.

انسیه عین جوانی زیبا بود. کاملا تندرست، آمده بود اینطرف ها که به دانشگاه برود. با وجود تفاوت سنی زیادمان از رابطه پسرها و دخترها در ایران تعریف کرد و از عشق بازی دسته جمعی. همین دختر جوان را کمیت به این جرم که داشت در خیابان با موبایلش حرف می زده و می خندیده و کمیته چی ها این را بی بند و باری تلقی می کنند. گرفته بودن و پدرش ب ه کمیته رفته و التزام داده که دختر دیگر اینکار را نخواهد کرد

انسیه می گفت که عشق بازی جمعی را در تلویزیون های اروپا دیدند و امتحان کردن و بسیار لذت بخش بوده. فکر می کرد که هر کس در اروپا زندگی می کند اینرا حتمن امتحان کرده.

انسیه به پدر و مادرش قول داده بود که دخترگی اش را از دست ندهد.

من یاد سفرم به ایران افتادم، بعد یک ربع قرن من به وطنم سف ر کردم. وقتی وارد شدم. بنظرم آمد که وارد مسجد می شوم.

مسجد را از زمانی که از ایران خارج شدم ندیده بودم. اما الان وارد مسجد شده بودم. آن زمان ها وقتی برای عزاداری به مسجد می رفتم، خیلی کارها را نمی کردم. آزدانه ازانجام آن خود داری می کردم چون برای مدت کوتاهی قرار بود در مسجد باشم. اما این مردم دارند در یک مسجد بزرگ زندگی می کنند و هرگز از ذهنم خطور نکرد که جوانان آن پنهان از جامعه برای خود اینهمه آزادی دارند، دلم برای جوانان ایرانی می سوخت که هیچ تفریحی ندارند و حتی اجازه ندارند آنطور که دوست دارند و مناسب سن و سالشان است لباس بپوشند، آرایش کنند. از جوانی اشان لذت ببرند.

اما انسیه گفت ما برای خودمان خلوت خودمان را داریم. حتی با پسرها به سفر شمال می رویم.

سال 60 بود من از حجاب خسته شده بودم، موهایم را پسرانه کوتاه کردم و لباس برادرم را پوشیدم و ب ه دل غروب زدم، در کوچه پس کوچه هاگشتی زدم برایم آرزو بود که دوباره مثل یک انسان آزاد آنطور که دلم می خواهد لباس بپوشم. آنروز خیلی روز خوبی بود بی درد سر به خانه برگشتم اما دلم نمی خواست که برای آزاد بودن نفی جنسیت کنم، یادم هست ک ه خیلی از روشنفکران آن زمان از ما زنان حمایت نکردند. هر کس که می خواست بی حجاب باشد به امپریالیسم وصلش می کردند. من به جایی وصل نبودم و از حجاب متنفر. به این خاطر بود که به اروپا آمدم. اما اگر بیش از این د ر ایران می ماندم میدانم که یا دیوانه میشدم و یا میمردم و 50 سالگی ام را جشن نمی گرفتم.

در سفرم به ایران دو احساس داشتم یک اینکه خوشحال بودم که تن به حجاب ندادم و مطیع نشدم به آنچه که اعتقادی ندارم و خودم را بسیار آزاده احساس کردم و اما همزمان بغض گلویم را گرفت چون دیدم که زنها با چه حدت و شدتی دارند مبارزه می کنند تا حق انسانی خود را بدست آورد. و من در کنار آنها نبودم که من هم در این راه کاری کرده باشم.

خانم های خواستار حجاب اجباری:

آقایان خواستار یا روسری یا توسری، قانون گذاران و مجریان قانون غیر انسانی حجاب:

اگر هم بر شدت قوانین ضد انسانی خود افزایش دهید و در سطح خیابان دیگر دختر جوانی را نبیند که سعی می کند بگوید که من اعتقادی به حجاب ندارم، چگونه می توانید از روابط پنهان جلو گیری کنید؟ دیگر زمان آن رسیده که بپذیرید آنچه در ذهن انسان است حصار و حجاب نمی پذیرد و بخشی از جوانان این سرزمین مثل انسیه آزاد هستند و در قالب های ساخت شما نمی گنجند. آزادی موهبتی است. چگونه می توانید حجاب بر سر این موهبت کنید. اگر هم ماهواره ها را جمع کنید و سایت ها را فیلتر کنید، باز هم از طریق پست یا امیل می توانند با دنیای آزاد خارج ارتباط بگیرند.

اما میدانید با اینکار چه لطمه ای به این کشور وارد می شود. جوانی که باید در پی کشف و تحصی ل و راه اندازی چرخ های این مملکت باشد باید در پی دریافت و فرستادن عکس و جوک از طریق امیل و یا موبایل وقت خود را هدر دهد.

یکبار به انسیه گفتم که جوانان اهل پراگ بخاطر نداشتن زور. در خیابان های پراگ با هم عشق بازی می کردند تا به جوانان سرباز روسی بفهمانند که شما در این جا جایگاهی ندارید و کسی حاضر نیست با شما هم بستر شود. انسیه گفت پس ما هم بدون آنکه بدانیم داریم با این ها مبارزه می کنیم!


زنان و جامعه


کسانی که حاضر نیستند حجاب را رعایت کنن




Freitag, April 21, 2006


سفر را دوست دارم.

از مهاجرت و در به دری بیزارم

سفررا آن هنگام دوست داشتم که کنار پدرم در کامیون می نشستم و او مرا از تهران خشک به سرزمین زیبایی می برد. و من هر بار دلم می خواست آنجا بمانم کنار دریا و در میان آنهمه سبزینه.

حالا اما دلم به شدت می گیرد که نمی توانم به کوه های اطراف تهران سفر کنم.

سفر زیاد کردم و همه جا زیبایی خود را دارند. اما تنها جایی که دلم می خواهد باز گردم و دو باره باز گردم مصر است. ام الدنیا، سرزمین مادر- زمین

اما دلم همیشه برای ایران تنگ است.


نوشتن را دوست دارم.

اما تنها فرزندم نمی تواند آنرا بخواند، نه به دلیل تفاوت نسل، او نمی تواند فارسی بخواند.

حال خیال دارم از سفر براتون بنویس در آخر سال به بهترین کمنت جایزه می دهم.

در کمنت من خودم را تکرار نمی کنم و امید دارم که شما هم اینکار را نکنید. اگر فراموش کردی مطلبی را بنویسی دو باره کامنت بنویس. کامنت نشانه گر بلوغ توست و من آنرا پاک نمی کنم.

اما می باید این نوشته ها داستان بلندی از زندگی من و خیلی از آدمای اطراف من باشد. نام هارا عوض می کنم. اگر خودت را در آن پیدا کردی و یا اشخاصی را دیدی که به آن شخص شبیه است. پس من موفق شدم.