Donnerstag, Dezember 21, 2006

شب

یادت می آید؟ سال پنجاه و پنج بود. تو پاهات رو در کنار دروازه های بزرگ تمدن بین شهر لار و دهی که تو کمک پزشک آن ده بودی گم کردی. و ما ، من و تو در سال بعد در زمستان سال پنجاه و شش در لندن دنبال آن می گشتیم. در مطب دکترهای انگلیسی و بیمارستان های آنجا؟

امروز من در فرانکفورت بدنبال رد پای زندگی تو بودم ردی که در یکی از بیمارستان های تهران خط باطل را بر شناسنامه تو کشیدند. همانجا که برادری و برابری قرار بود از دروازه های بزرک تمدن بگذرد و آب و نان و آزادی و شرف انسانی را بین ما تقسیم کند. تو کجا زندگی کردی ؟

تو امروز در کنار من بودی. وقتی برای بهنام شلوار خریدم، تو گفتی که زیاد فرنگی نباشه. وقتی برای نیلوفر کاپشن زرد خریدم تو عصایت را بر زمین کوبیدی و من کاپشن سرمه ای را خریدم. برای زهرا پلور رنگ وارنگ را برداشتم و تو خندیدی. زهرا هنوز بالغ نشده و می تواند هنوز شاد باشد و لباس های رنگی به تن کند. برای پری نمی دانستم از فرنگ چه سوغات ببرم. چطور می توانم بار سنگین زندگی او را کم کنم. پری با هر سه فرزند تو پشت دروازه های بزرگ تمدن در انتظار رحمت اللهی هستند.

تمام خیابان های مرکز شهر را گریستم برای تو برای خودم. برای بیست سالگی تو و بیست سالگی خودم و بیست سالگی بهنام و نیلوفر و.........

وقتی که تو فقط بیست سال داشتی ، پاهایت را ازت گرفتند. ومن در کنارت بودم. تماشا گر و زجر کشیده. پاهای تو را ربوده بودند. و هرگز کسی نتوانست آنرا به تو باز پس دهد.

گفتند کار خداست. اما من و تو می دانستیم که کار خدا نبود. اگر وقتی که جاده خاکی بین شهر لار و ده محل ماموریت تورا می کندند به این فکر می کردند که امروز سپاهی بهداشت یا چشم راست شاهنشاه برای درمانگاه از شهر لار دارو می آورد و شب نمی تواند چاله به آن بزرگی را تشخیص دهد. و باید علامتی در جاده می گذاشتند. تو هنوز پاهای خودت را داشتی.

اما من هم با تو شب و روز بدنبال پاهای تو می گشتم. به همه جا نامه دادم به روزنامه های مختلف به دربار نخست وزیر امیر عباس هویدا. همه جا نام ما بود. نخست وزیر گفت چه می خواهی دختر جوان. با فریاد گفتم هر دو پاهای سالم برادرم را. او گفت من که خدا نیستم. و او خدا بود. اگر فقط در جاده ها به اندازه کافی علامت های اخطار دهنده بگذارند! پاهای تو می تواند راه برود. اما اینکار را نکردند.

هیچ روزنامه ای نامه ام را چاپ نکرد. روزنامه آیندگان چاپ کرد. تیتر آن این بود. سپاه بهداشت چشم راست شاهنشاه با جیپ حامل دارو به چاله افتاد و حال سپاهی وخیم است. نامه ام را سانسور کردند. فقط نوشتند که جیپ حامل سپاهی بهداشت بر اثر بی مبالاتی کارگران جاده سازی واژگون شد. تلفن کردم و با خشم پرسیدم که چرا نامه ام را کامل چاپ نکردید. گفتند همین قدر هم باید تشکر کنید. ما دچار مشکلات شدیم. من گفت مشکل؟ برادرم پاهایش را از دست داده و شما به مشکلات خود فکر می کنید؟ روزنامه نگار گفت خانم از ما چه می خواهید. فریاد زدم هردو پاهای سالم برادرم را.

دکتر عباسیون گفت چرا هر روز روزنامه نگاران را اینجا می کشی. نمی ترسی؟ چه می خواهی. من با فریاد گفتم هر دو پاهای سالم برادرم را.

وقتی مامور ساواک گفت دختر خیلی شلوغش کردی ها. چرا تمام اش نمی کنی؟ چه می خواهی؟ من فریاد زدم هر دو پاهای سالم برادرم را.

یادت هست؟ فریدون فرخزاد وارد اتاق تو شد و من با تعنه و تمسخر بااو صحبت کردم. وقتی رفت در راه رو بیمارستان توانبخشی گفت عزیز دلم چه می خواهی؟ من دیگر بغضم ترکید، با صدای اشک آلود فریاد زدم هر دو پاهای سالم برادرم را.

در لندن بعد ده یا دوازده روز آزمایش های مختلف دکتر انگلیسی گفت که عمل بسیار خوبی را دکتر انجام داده و آنچه را که میشود کرد دکتر ایرانی انجام داده. من اما دل نمی کندم، هی سئوال می کردم، امیدی هست؟ می شود روزی راه برود. و مترجم با دو دلی ترجمه کرد. دکتر انگلیسی پرسید براستی چه می خواهید. من بی درنگ گفتم که هر دو پاهای سالم برادرم را. او گفت که امکان پذیر نیست. برادر شما می تواند مثل دیگران زندگی طبیعی داشته باشد و فقط با عصا، گفت زندگی هر روز اش مثل کادو می ماند. باید آنرا دریافت و با لذت از آن بهره گرفت.

امروز تو با من بودی ومن هی می پرسیدم که تو آیا فهمیده بودی که زندگی زیبا و لذت بخش است و باید هر لحظه اش را گرامی داشت؟

یادت هست که وقتی در خیابان ها لندن بی هدف، رها شده، بی امید، با امید پرسه می زدیم، من آن خط فارسی را خواندم: سازمان چریکهای فدایی خلق. بیدرنگ به کنار بساط مرد جوانی که نشریات این سازمان را می فروخت رفتم و از هر یک نسخه ای خریدم. تو می ترسیدی. هر جا که به شاه و نظام فحش می داد من برایت می خواندم. دلم قرص می شد، این جملات بیشتر به من نیرو می داد تا حرفهای دکتر انگلیسی. پس کسان دیگری هم هستند که بخشی از بدن و روح خود را از دست داده اند. بهت گفتم ما تنها نیستیم. روزی پاهای تورا پس خواهیم گرفت. پس نگرفتیم.

حتی آنروز که مجسمه شاه را در میدان انقلاب به پایین می کشیدند من آنجا ایستاده بودم، و فقط به پاهای تو که گم شده بودند می اندیشیدم. مجسمه سر نگون شد وما، من و تو پاهایت را باز نیافتیم.

امروز اما تو همه جا با من بودی، با وجودی که زیاد راه رفتیم تو خسته نشدی. ازهمه در باهات حرف زدم از آنروز ها، از مرگ دلخراش فریدون فرخزاد که هیچ روزنامه نگاری در ایران حتی با سانسور از آن چیزی ننوشت. از شب یلدا های پیش. از شب یلدای حال. امشب از انار و هندوانه خبری نبود. پیتزا و شراب خوردم. در تنهایی. در بین خریداران کادوهای شب تولد مسیح. من با تو بودم. در فرانکفورت و تهران و لندن.

این شب طولانی هم بصبح خواهد رسید. من هم در یکی از این جاها، در فرانکفورت یا تهران ویا لندن آرام خواهم گرفت.