Freitag, August 18, 2006

سفر به ایران11

ضیافت صبحگاهی

مثل هر روز در خانه را می بندم و از پله ها سرازیر می شوم، طول این خیابان را که میروم به ایستگاه مترو می رسم که همیشه در همین ساعت با آن به سر کار می روم.

ماه آگوست معمولا هوای فرانکفورت خنک تر می شود و صبح زود باید یک کت یا ژاکت تابستانی پوشید.

هوای تازه صبح برای من که از یک تابستان گرم گرم می آمدم خیلی دلنشین بود. برای اولین بار صدای هم همه ی چند نفره مثل هم همه ی یک خانواده بزرگ همراه با گرمایی از لای پنجره نیمه باز یک خانه به صورتم خورد. شیشه پنجره عرق کرده بود و هنوز رخوت خواب و نفس ساکنانش را بیرون نداده بود. از لای پنجره یک گربه سیاه خانگی بهم ذ ل زده بود. صدای موزیک از پنجره به گوشم خورد. بوی نان و قهوه تازه احساس خوشایندی در من بوجود آورد. هوای صبحانه کردم. فکر کردم وقتی به محل کارم رسیدم. مثل هر روز قهوه و یک نان کلوچه یا ساندویچ از کیوسک محل کارم می گیرم و به اتاقم می روم همانطور که کامپیوترم را روشن می کنم و یکی یکی داخل برنامه می شوم و یا معمولا وقتی کسی نباشه به سایت های ایرانی و روزنامه های ایرانی سر می زنم. صبحانه ام را هم می خورم.

اما این گرمای مطبوع و این بوی نان تازه چیزی فراتر از صبحانه هر روزه ام بود.

ذهنم دنبال چیز دیگری می گشت.یک چیزهایی قاتی شده بود.این قاتی کردن شبیه آن زمانی است که از ایران به فرانکفورت بر گشتم. یادم می آید که وقتی برای بار اول بعد از چهارده سال از ایران دیدن کردم و به فرانکفورت بر گشتم حسابی قاتی کرده بودم. وقتی از خانه ای به خانه دیگر اسباب کشی می کنی مدتی هی مقایسه می کنی وشاید هم وقتی می خواهی بر گردی خانه می روی به طرف خانه قبلی تا بعد با خوبی ها و بدی های جای جدید اخت می گیری و آنحا می شود خانه تو. من هم وقتی اینحا شروع به زندگی کردم. همین طوری بود. دیگر من در خانه بودم. اما بعد از اینکه به ایران آمدم و دو باره برگشتم. خانه شده بود دوتا و هیچکدام دیگر خانه نبود. درهم و برهم شده بود همه چیز مغشوش بود. فرانکفورت و تهران قاتی شده بود. هر دو خانه بود و هیچکدام خانه نبود.

اما این بوی نان تازه و آن بخار صبحگاهی و آن نگاه تیز گربه، من را به جایی دعوت می کرد که بسیار برایم مطبوع بود.

دیگر به زیر زمین ایستگاه قطار رسیده بودم. وقتی روی صندلی مقابل یک زن جوان که در حال خمیازه کشیدن بود، نشستم. به موهای طلایی اش که برق می زد و از سبکی موهامی شد فهمید که صبحی حمام کرده. نگاه می کردم ، فکر کردم ایا صبحانه در خانه خورده؟ هان یادم آمد، به وضوح یادم آمد خانه کوچک و قلبیری امان یادم آمد. همه خواهر و برادرها دور سفره منتظر چای هستیم. مادر در کنار سماور نشسته و استکان های تمیز که در سینی دمر هستند را بر می دارد و از سر آنهارا روی سینی می گذارد. همه ما لباس پوشیده و شیک و پیک منتظر نشستیم و با هم دیگر حرف می زنیم و غرو لند که فردا کی باید برود نان بخرد. وسط سفره نان گرم بربری با آن رنگ طلایی، بشقاب پنیر تبریز و آن بخار گرم سماور و آن دستهای دهنده مادر. رادیو برنامه صبحگاهی دارد. ترانه خارجی " ما بکر" پخش می شود. پنجره اتاق را نم بخار سماور پوشانده.

پنجره نیم باز همسایه آلمانی مرا به آن زمان و به ضیافت صبحانه خانه امان برد. در حالی که در چشمان بیداره نشده زن جوان ذل زده بودم شروع کردم به خواندن

من از اون آسمون آبی می خوام،

من از اون شبهای مهتابی می خوام

دلم از خاطره های بد جدا

من از اون وقتای بی تابی می خوام