Sonntag, August 06, 2006

سفر به ایران 9


زندگی من و وبلاگ من




مدت هاست که داستان زندگی ام را که بریده بریده پس از سفرم به ایران یادم می آید ننوشته ام. کمی وقت، خسته گی، سفر های پی درپی و این وبلاگ که همه نوشته های مرا درهم و برهم میبلعد. این بی نظمی بی میلی شدید در من ایجاد کرده که از نوشتن بازم می دارد. به یکی دو نفر که می شناختم تماس گرفتم که وبلاگ را سر و سامانی دهد آنطور که من می خواهم نه آنطورکه هست.

مثل زندگی است. هر کاری می کنی نمی توانی آنرا به آن شکلی که می خواهی در بیاوری. چشم که باز می کنی دیگر وقتش گذشته. بچه گی چقدر سعی می کنی که به بزرگتر ها حالی کنی که به چه احتیاج داری ولی آنها یا نمی فهمند و یا نمی توانند آنرا برایت فراهم کنند و زندگی کودکی ات بدون میل تو شکل می گیرد و می گذرد. در جوانی می توانی اندگی از خواسته های کودگی ایت را برآورده کنی ولی دیگر زمانش گذشته. سعی می کنی جوانی را جوانی کنی آنطور که می خواهی نمی شود، نمی گذارند. و خودت هم به تنهایی قادر نیستی برای خودت تصمصم بگیری و آنطور که می خواهی زندگی کنی.

تو در تابستان داغ احتیاح داری که بدنت را به خنکی آب بسپاری و در سایه درختی تنومند گرما را فراموش کنی و به آرامش برسی، اما آب کجاست و تو کجا و تا چشم کار می کند از درختی خبری نیست. به جستجو ادامه می دهی و به آب میرسی. اما حالا نه تنها هوا دیگر گرم نیست و تو میلی به آب رفتن نداری بلکه سرد است سرد. تو می خواهی به جایی بروی که گرما به تو بدهد. زندگی من هم اینگونه بوده و هست.

این داستان زندگی من است، گیرم که آدم های کمی هم به دانستن و خواندن آن رغبت داشته باشند ولی زندگی من است. و زندگی زیباست.

داستان زندگی من هیچوقت متعلق به من نبوده بلکه همه بوده اند تمام خاله هایم پسرخاله ها و دختر خاله ها مادرم پدرم خواهر و برادرم. فامیل همسایه ها همشاگردی های مدرسته همبازی های محله هم دانشگاهی ها همه کسانی که من حتی یکبار آنها را دیده ام و بدون حتی کلمه ای حرف از هم جدا شدیم مثل رهگذر کنار میدانی. آن مردی که سعی کرد بدن مرا لمس کند و از وجود من لذت ببرد. آن مردی که با چشمانش مرا لخت کرد و هر کاری که خواست با من کرد بدون آنکه من در این داستان ها هیچ دخل و تصوف داشته باشم بخشی از زندگی من شدند. در جشن عروسی همشاگردی آن همه مردم در آنجا به ناگهان بخشی از زندگی من شدند. آنها بدون وقفه از من خواستند که من چگونه لباس بپوشم و چگونه آرایش کنم. چگونه بخندم و در هنگام رقص مواظب خودم باشم وگرنه آبروی عروس می روفت که با من دوست است.زندگی مرا آن زنی که از روبرو می آمد و من که نشسته بودم و متوجه اش نبودم با خشم و نفرت نگاهم کرد و باز چون من متوجه اش نشدم خنجی به صورتش کشید و با دست به من حالی کرد که گوشه دامن ام را باد بالا زده و بخش زیادی از ران من قابل دیدن است ساخته. می بینی همه این ها که اصلا نباید در زندگی من مهم باشند چقدر نقش بزرگی بازی کردن تا من آن بشوم که من خودم نمی خواهم. خودم می خواهم چه بشوم همه اینها حتی این فرصت را از من گرفتن که من ببینم که چه می خواهم و یا چه را نمی خواهم.

من هیچ زمانی فکر نکردم که می خواهم و آیا می خواهم که این گونه لباس بپوشم. بلکه آن گونه پوشیدم که همه آنهایی که داستان زندگی مرا می ساختند و می خواستند، نه با میل من. فقط حق انتخاب بین آن چیزهایی را داشتم که آنها از قبل تایین کرده بودند. شاید این فکر بوجود آید که من بی قانونی را ترجیح می دهم. اما قانون چیست؟ مگر در اول آن نوشته نشده که همه در مقابل آن یکسان هستند. مگر قرار نیست که قانون حق زندگی دلخواه و منحصر به فرد من را حمایت کند؟ اگر مرد همسایه بیاید و روزی بزند تو گوش من که چرا کوچه را جارو نمی کنی! مگر همین قانون به این مرد نمی گوید که شما اجازه ندارید در گوش این خانم بزنید. اما همه آن چه که از من دریغ شده دردناک تر از توگوشی مرد همسایه است. و من خیال دارم با یک وبلاگ مرتب و دسته بندی شده آنرا بنویسم.

وقتی به وبلاگ های دیگر نگاه می کنم. از خودم می پرسم آیا این درست همان چیزی است که وب نویس می خواسته و یا با محدویت ها مواجه شده و این وبلاگ به این صورت در آمده؟

آیا باید از آنچه که در جلو ما گذاشته شده همان کنیم و یا اینکه باید آنرا عوض کنیم و این تغییر را چگونه می شود ترتیب داد و به اجرا در آورد.

سال پنجاه و شش بود. هوا خیلی سرد بود و برف روی زمین نشسته بود

برادرم برای خواهر کوچکترم کت سفید پشمی بسیار شیکی از آلمان سوغات آورده بود و خواهر من دلش نمی آمد که این کت را بپوشد چون لباسی که با آن مناسب باشد نداشت. من آما آنروز سرد شلوارسبزیشمی گرمی بتن کردم با یک پلوور یغه اسکی سفید و یک کلاه همرنگ شلوارم هم داشتم که خیال داشتم آنرا سرم بگذارم. یاد کت سفید و پشمی خواهرم افتادم و آنرا پوشیدم. وقتی خواستم خانه را ترک کنم مادرم گفت: با این لباس می خواهی از ادر این خانه بیرون بروی؟ این لباس مناسب تو هست؟ چرا خودت را شکل آدم های پول دار در آوردی ما در فوزیه زندگی می کنیم باید چیزی بپوشی که به اینحا بخورد. می بینید چه می خواهم بگویم. آیا اگر بخشی از زندگی زشت است باید بخش خوب اش را مناسب بخش زشت در آورد

آنروز با همان شکل که براستی مثل عکس های کاتولگ لباس خارجی ها شده بودم و در میدان فوزیه به انتظار سوار شدن تاکسی ایستادم و فهمیدم که مادرم چه می گفت. آنقدر نگاه های عجیب و غریببه من کردند و متلک شنیدم و آمدند و به عمد بهم تنه زدند که دیگر با آن لباس هرگز بیرون نیامد. من زیبایی زندگی ام را محدود کردم به این خاطر که دیگران این طورمی خواستند







3 Comments:

At Mittwoch, August 09, 2006 11:22:00 AM, Anonymous Anonym said...

salam

mikhastam bedoonam axi ke gozashtid mal koja ast . weblagetoon ham iradi nadareh faghat bayad ghabl az inke shoroo konid be neveshtan toye poshe khodesh benevisi yani vaghti web ra baz konim faghat sarfasl ra bebinim ke shoma darid va harki khast klik koneh va bereh bekhooneh

 
At Mittwoch, August 09, 2006 10:13:00 PM, Anonymous Anonym said...

ناآشنا عزیز مرسی از راهنمایی. ای عکس از راهرو خانه است که فکر کردم با این مطلب نشان بدم که در به بیرون بسته است و فقط میشه پایین یا بالا رفت.

 
At Samstag, August 12, 2006 1:12:00 PM, Anonymous Anonym said...

سلام عمه جونم وب خیلی جالبی داری مطالبشم خوبه بعضی هاش حرف دل ما هم هست

 

Kommentar veröffentlichen

<< Home