Sonntag, August 13, 2006

سفر به ایران 10

شوخی نیست!


وقتی آدم وارد معازه مش قاسم میشه انگاری که یکهو وارد تهران میشه. از نان تافتون تا شیرینی و انواع محصولات یک و یک و خلاصه هر چه در یک سوپر در تهران هست اینجا هم هست. به اضافه اینکه کتاب و نوار و سی دی هم داره. انواع کاردستی و دیگ زودپز هم موجود است. همیشه در اینجا جنب و جوش غریبی است همه هم را می شناسند.خانمش با روسری ایرونی پشت پیش خون می ایستد. زن بسیار مهربان و با ادبی است و اصلا دست و پاش را گم نمی کند. اون اوایل ازش پرسیدم که چرا روسری سر می کند از سفارت می ترسد؟ جواب داد نه عادت کردم و دوست دارم. ماه رمضان هم با بقیه فامیل روزه می گیرند ولی مغازه پر از خوردنی است.

امروز اصلن چیزی لازم نداشتم. من مدتهاست که دیگر غذا نمی پزم و در نتیجه هم به چیز خاصی نیاز ندارم. دلم می خواست فقط پرسه بزنم و به خانه نروم یک دفعه راه ام را کج کردم و رفتم به طرف مغازه مش قاسم اونجا یکجور دیگه است شاید دلتنگی ام را در انجا به حراج می گذاشتم. وقتی وارد شدم بالای قفسه سی دی و نوار ها یک عکس بزرگ از رضا کیانیان به دیوار نصب کرده بود. رضا به دوربین نگاه می کرد و عینک آفتابی را در دست گرفته بود. موهای جو گندمی به دو طرف شانه شده بود. عکس خیلی شکی بود. یادم به قرار ملاقاتمان در تهران افتادم. یاد سالها پیش افتادم. و همینطور که لبخندی به لب داشتم صدای( سلامی بفرمایید) من را به مغازه مش قاسم در فرانکفورت برگرداند. خب چیز خاصی نمی خواستم. روزنامه ها و مجلات را نگاهی کردم. یک شیشه خیارشور یک و یک خریدم و یک نان برداشتم رفتم جلو پیش خون. خانم مش قاسم گفت این عکس رضا کیانیان است. خندم گرفت این دومین باری بود که کسی او رابه من معرفی می کرد. پولش را پرداختم و آمدم بیرون، طول این خیابان را که میرفتم ایستگاه مترو است. آنجا همیشه چند تا آدم معتاد سر پله ها نشسته و یا پلیس داره یکی را می گرده. رفتم پایین و سوار قطار شدم.

یادم افتاد وقتی رضا من را به خانه برادرم می رساند. اصرار داشت که مرا تا دم در برساند. و پرسید خانه کدام است. رضارا می شناختم فهمید می خواد بدونه که من در تهران کجا زندگی می کنم. پسر برادرم با دوستش دم در ایستاده بودند و تا من را دیدند که از ماشین پیاده می شوم یک قدم آمد طرفم رضا هم از ماشین پیاده شد و رفت جلو به هر دو آنها دست داد. به خانه نگاهی کرد. سوار شد. و رفت. من هم رفتم داخل خانه. همه منتظرم بودند. برادرم سئوالی نمی کرد اما آنقدر منتظر بود که گفتم. شماره تلفن اش را گرفتم. الان هم دوستش من آورد رساند. از انتظار در آمدی؟، گفت نه باید کمی مواظب باشی. بعد از این همه سال راحت نخواهد بود. گفتم خیالت راحت باشه. من که اونجا زندگی می کنم و این حق پسرم است که با پدرش ملاقات کند. ساعت نزدیک دوازده بود که سفره شام چیده میشد. پسر برادرم آمد داخل و یک راست آمد جلو و گفت چرا نیاوردیش خانه؟

گفتم کی رو

گفت رضا کیانیان رو دیگه

گفتم مگه اون رو می شناسی؟

گفت عمه اون رضا کیانیان بود

گفتم می دونم ولی تو او را از کجا می شناسی

گفت عمه رضا کیانیان را همه می شناسند و تو او نمی شناسی!؟

گفتم ما با هم هم دانشکده ای بودیم. من وقتی وارد دانشگاه می شدم او تمام کرده بود. دوست صمصمی شوهرسابق من بود. حالا تو بگو که این آدم کی شده.

گفت عمه باید شما فیلم ایرانی ببینید. آژانس شیشه ای را دیدی؟ گفتم من اونجا خیلی کم فیلم ایرانی می بینیم. چند تا فیلم از محسن مخملباف وعباس کیارستمی دیدم. همین

من سال دوهزار رفتم ایران تا آنزمان هنوز انیقدر که الان فیلم و موزیک از ایران هست، اینجا نبود. موزیک ایرانی بود اما از خوانندگانی که در لس انجلس زندگی می کنند.

اینقدر هیجان زده بود که نگو

گفتم دوستش داری؟

گفت دوستش دارم؟ می پرسی دوستش داری. دوستم دست راستش را بالا نگه داشت و زنگ همه دوستهای دیگمون زد و گفت با همین دست با رضا کیانیان دست دادم. عمه چرا نیاوردیش خانه؟

گفتم عزیز دلم من که نمی دونم کی رو بیارم خونه و کی رو نیارم ولی خودش هم می خواست بره عجله داشت.

برادرم با تشر گفت بلند شو بشین اوجا و بذار عمه غذاش رو بخوره.

خودش منتظر بود که تعریف کنم. گفتم که باهاش قرار گذاشته بودم بریم تاتر رومئو ژولیت را ببینیم ولی انجا که بودم دیدم که همه جوان هستند و من که چهارده سال است که ایران نبودم و بیست سال است که رضا را ندیدم. قیافه دانشجویی اش یادم بود. یک مرد جوان شهرستانی چپ که همیشه مثل مد آنزمان لباس کارگری می پوشید. یادم آمد که با برادرش تاتر خیابانی آورده بودند و من که آن زمان یک فولکس قورباغه ای داشتم آنها را شب در خانه ها پخش و پلا می کردم و صبح می رفتم دنبالشان و همه را می آوردم خانه و صبحانه می دادم. چه احساس خوبی بود فکر می کردم دارم این طوری به فرهنگ کشورم کمک می کنم. و با این تاترها چشم مردم باز می شه و انقلاب می کنند. یادم آمد که وقتی آنتیگون را بازی می کرد. لطیفه عاشق اش شد. و هر شب رفت نمایش را دید. شبها که ما سه نفر من و لطیفه و مهستی جمع می شدیم و مشروبی می خوردیم، لطیفه از عشق اش به رضا حرف می زد.

عطا دوست رضا و شوهر سابق من و مهستی رفتیم نامه عاشقانه ای از قول رضا به لطیفه نوشتیم و از قول لطیفه به رضا و قرار ملاقات گذاشیم. رضا خیلی انقلابی بود و از دخترهایی که آرایش می کردند بدش می آمد و آنها را عامل ارتجاع می دانست.

روز ملاقات لطیفه آرایش سیری کرده بود و از قرارش با رضا به ما هم چیزی نگفت. اما تو پوستش نمی گنجید. عطا می گفت در عوض رضا خیلی عصبانی بود. موقع ملاقات آنها ما به یک رستوران رفتیم و هی حرف می زدیم که این دو چگونه با هم روبرو می شوند. اما هیچکدام از آنها نگفتند که در آن روز ملاقات چه گفته و چه شنیده اند.

رفتم جلو درب وردی تالار وحدت ایستادم و فکر می کردم که رضا من را می شناسد. و می آید طرفم. شاید ده دقیفه ای گذشته بود و من خیلی خوشحال بودم که کسی را از زمان ها دور خواهم دید. پسربچه ای آمد و جلو مردی خوش قیافه و شیک پوشی را گرفت و می خواست بهش یک صفحه قرآن که در پلاستیک بود بفروشد. من همین طور که به پسر بچه نگاه می کردم. صدای رضا در گوشم پیچید. آره خودش بود. اما من انتظار یک مردی حدود پنجاه و با لباس های شهرستانی آن زمان را داشتم بی اختیار گفتم رضا. خندید آره

خیلی عجله داشت که من شماره تلفن خانه ام را بدهم و شماره تلفن عطا را هم داد. نمایش را دیدیم و او مرا به خانه رساند و حالا پسرت می گه که او خیلی معروف است

آدم وقتی یک دفعه زندگی اش قیچی می شه و پرتاب می شه به جایی که هیچ گذشته ای نداردو کسی نمی داند او کیست و آینده را هم نمی داند. فقط امید دارد که آن بشود که می خواهد. حالا این امکان را دارد برگردد و آدم هایی را ببیند که روزی در کنار هم کاری بودند و حال دو سرنوشت کامل متفاوت ، کسانی که می دانی کی هستند و چه شده اند.

همکار آلمانی ام که چهل و دو ساله است و هنوز سالی یک بار همه همکلاسی های دور هم جمع می شوند. بنظر من این تعلق به کسی به زمانی به چیزی بسیار خوش آیند است.و می شود گفت که یک نیاز انسانی است. وقتی شنیدم که مریم بعد این اینهمه سال رفته و در فرانکفورت عضو مجلس بهایی ها شده هیچ تعجبی نکردم. نمیشه از مذهبی ببری و بعد از این همه سال برگردی و بهایی بشی این فقط همان احساس تعلق داشتن است. که آدم را به این طرف و آن طرف می کشاند و اگر مقاومت کردی باید منتظر عواقبی هم باشی.

آن شب فکر می کردم اگر من هم ایران مانده بود شاید به این جمع تعلق می داشتم.