Freitag, Juli 21, 2006

سفر به ایران 8


سفر دیگری به ایران

وقتی روبه روی مجسمه دون کیشوت نشست. توانستم با دوربین شکارش کنم. محزون نگاه می کرد. بنظرم آمد که می خواهد بپرسد چه شده. اما از حضور زنش خجالت می کشید. شاید هم بعد زنش می گفت چرا آبرو ریزی کردی.

در یک فاصله که سر آنها گرم بود گفت اتفاق خیلی بدی برایم افتاده. اگر بگویم باورت نمی شود و فکر می کنی که من دیوانه شدم. گفتم می توانی امحتان کنی. چیزی را از دست نمی دهی. شاید دیگر همدیگر را نبینیم.

از سه سال پیش صدایش را می شناختم. آدم جالبی بود. وقتی حرف می زد آدم متوجه می شد که تحصیل کرده است. همیشه از تون پایین شروع می کرد تابه تن بالا ادامه می داد. دفعه اولی که صدایش را شنیدم در یکی از اتاق های پالتاک داشت حرف می زد. بعدش همیشه با هم سلام و علیک داشتیم. تا اینکه مدتی ازش خبری نبود. تازه گی ها دوباره آیدی اش(اسم مستعار) را دیدم. بهش پی ام دارم که دارم میایم مادرید. خیلی اصرار کرد که به خانه اش بروم. سریع شماره تلفن اش را نوشت

گفتم ما دو نفر هستیم و هتل گرفتیم، اما خوشحال می شوم که ببینمت. شاید بریم جایی و قهوه ای بخوریم. گفت باشه ولی باید روزی میهمان ما باشی.

وقتی مادرید بودم بهش زنگ زدم. قرار شد بیاید هتل. من و دوستم رفتیم دم در هتل. تا آن روز همدیگر را ندیده بودیم. جلوی در هتل ماشینی نگه داشت. مردی از آن پیاده شد. خیلی خشک و بی روح پرسید که آیا من سحر هستم.

خیلی طبیعی حرف می زد. زنش هم آلمانی بلد بود. ما را برد به دیدن یک تمپل مصری. از همان جا هم رفتیم طرف میدانی که مجسمه دون کیشوت و سانچو جلو یک حوض بزرگ قرار داشت.

هی سئوال کرد. من هم جواب می دادم. به محض اینکه فهمید من در دانشکده هنرهای زیبا درس خواندم. گفت رعنا را باید بشناسی. گفتم آره. الان در آمریکاست. پرسید آدرسی ازش دارم. نه نداشتم. با لذت از آن زمان حرف می زد که عاشق او بود. به ناگهان یادم آمد که همه عاشق رعنا بودند. رعنا دختری بود که مرا همیشه بیاد رمان سرزمین نو آباد می انداخت. مثل همان زن رمان بود که همه مردان وقتی صدای خش خش دامنش را که بگستردگی دشت بود می شنیدند از خود بی خود می شدند.

هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر یادم می آمد. ترم اول سال 57 استاد بود. با رعنا چند بار دیده بودمش و رعنا او را معرفی کرده بود. در آن زمان مرد بسیار زیبایی بود و خوش لباس. هر چه بود استاد بود که از خارج آمده بود ایران

مردی بود با قد متوسط موی سرش در وسط ریخته بود اما میشد فهمید که وقتی جوان بود بسیار جذاب بوده. همین الان هم می توانست مرد جذابی باشد بشرط اینکه بخواهد.

سرش را به چپ و راست حرکت نمی داد. خیلی آرام حرف می زد انگار که الان دیگه از خستگی غش می کنه. داشتم از مجسمه دون کیشوت و سانچو عکس می گرفتم. دیدم که رفته روی یک نیمکت در کنار حوض جلو مجسمه ها نشسته. همین طور سعی می کردم به رمان دون کیشوت فکر کنم. و این که این شخصیت چه جان گرفته که ازاو مجسمه ساخته شده. ولی حضور بی حضور بابک ذهنم را مشغول می کرد. یاد رعنا می افتادم. نیمه ایرانی- فرانسوی بود. سالهای پیش از انقلاب که همه دچار اخلاقیات مذهبی آن زمان بودیم و هم غربی بودیم و همه به آن فحش می دایم. رعنا تنها دختری بود که از این اخلاقیات فاصله زیادی داشت. موهای مشکی مشکی اش را دور گردنش ولو می کرد و کلاه چپ فرانسوی به سر می گذاشت. وقتی از شوهرش جدا شد به خانه پدر بر نگشت. خانه ای اجاره کرد.

زنش مدام حرف می زد. هول و دستپاچه بود. با گابی حرف می زد که من و بابک راحت باشیم و فارسی حرف بزنیم. جالب بود یک لحظه فکر کردم من در مادرید با شخصی که از اینترنت و پالتاک با او آشنا شدم این جا روبه روی مجسمه دون کیشوت و سانچو ایستاده ایم و هر کدام به چیزی فکر می کنیم. گابی دوستم و ماریاترزازن بابک باهم حرف می زدند. بطور پراکنده صدای آنها در ذهنم می پیچید. مثل داستان ها سمبلیک بود. بابک طوری نگاه می کرد که من را محک بزند آیا برای کاری که او می خواست به اندازه کافی خوب هستم یا نه! طرف راستم مجسمه ها بودند و روبرویم بابک ایستاده بود. قبل از آنکه بابک را ببینم فکر می کردم خیلی حرف برای گفتن داریم. اما وقتی آنجا جلو مجسمه ها و با حضور گابی و ماریاترزا با وجودی که حالا گذشته ای هم با هم داشتیم. دانشکده هنرهای زیبا. اما چنان غریبه بودیم که کیلومتر ها با هم فاصله داشتیم.

ازبابک پرسیدم که مزاحم شدیم. شما خسته بنظر می آیی. به اسپانیایی به زنش چیزی گفت و بعد گفت که به یک کافه برویم. با هم راه افتادیم. زیر پلی که از آن رد می شدیم. چند مرد و زن چوان که از قیافه هایشان پیدا بود به مواد مخدر معتاد هستند نشسسته و یا دراز کشیده بودند و معلوم بود که شب را هم آنچا می گذرانند. بابک چشم بر نمی داشت. گفت کثافت ها مردم را به چه روزی انداختند. گفتم کی ها گفت همین ها دیگه. ببین این بیچاره ها باید اینطور زندگی کنند. هر چه هست آلمان این طوری نیست. گفتم در آلمان هم هستند کسانی که شب را کنار خیابان می گذرانند. ولی در حقیقت صحبت بابک این نبود. از چیزی می ترسید. از اینکه روزی خودش کنار خیابان بیافتد. وضع مالی خوبی داشت. وقتی وارد مارید شده بود شروع کرده بود به ساختمان سازی و حالا از خودش چندین ساختمان داشت که با کرایه آنها زندگی خوبی داشت. دیگر ازش نپرسیدم چه چیزی را می خواست بگوید.

مادرید گرم و آفتاب دیده مرا بیاد تهران خشک می انداخت گرچه مادرید شهری است تاریخی و بسیار مدرن. اما آفتاب بود وآفتاب. چتر بارانی ام را باز کردم. تا در سایه آن از تابش آفتاب در امان باشم. پرسید از آفتاب واهمه داری. دلم خواست فریاد بزنم من سالهاست که از همه چیز واهمه دارم تو چطور. از همان زمانی که فهمیدم که من دون کشیوت هستم. شروع شد.

اما از بابک نپرسیدم. دلم نمی آمد سکوت و وقار سنگین او را بهم زنم و سئوال کنم.

وقتی داشتیم جدا می شدیم. گابی و ماریاترزا باهم گرم حرفی شدند. بابک قدم آهسته کرد و گفت قول بده به کسی نگی. گفتم باشه. گفت سی آی ا مغزه من را در اختیار خودش گرفته.

واهمه ام پرکشید. آن حس قوی ای که تا چیزی اتفاق نیافتد مرا در بر میگیرد و بهم می پیچاند و نمیدانم اینهمه نا آرامی برای چیست ولی وقتی فهمیدم دیگر وهمی ندارم و آرام می گیرم. در همان جا در خیابان آرام گرفتم. گفتم ازت چه می خواهند. گفت نمیدانم. شاید من اطلاعات مهمی دارم که آنها آنرا می خواهند. گفتم زنت می داند گفت آره من را برد دکتر روانشناس.

خوب دکتر چی گفت

گفت که این شیتزوفرینی است.

اما من می دانم که آنها در مغز من هستند.

پرسیدم از کجا می دانی که آنها در مغز تو هستند

گفت با هم حرف می زندد. اوایل به فارسی حرف می زدند و الان به اسپانیایی.

خوب پس من را هم شناسایی کردند.

همان اول که جلو هتل دیدمت تمام اطلاعات راجع به تو را بهم گفتن

خب حالا چی

بهت فحش می دهند

سعی داشت که به من بفهماند اینها وهم و خیال نیست و حقیقت دارد. و من به دون کشیوت فکر می کردم

Sonntag, Juli 16, 2006

به مناسبت سومین سال در گذشت مادرم. و بیاد مادرم














وداع

کدامین وداع می درد

اینگونه تار و پودم را

آنکه خاک فریاد زد:

اینک از آن من است

یا آن وداع

که گفت از من برو

یا آنکه اکنون قد کشیده و رعنا

با زیبایی اش پرده ای

بر

پنجره ام گشود.

و فریاد زد

دیگر از عشق تو سیراب شده ام!

مرا اینک وداع است با تو

وداع

من اما سیراب هیچ کدام

دستم در پی عشق می گردد

من اما از تو بیرون رفتن ام را یاری نیست

و فریاد می زنم

هنوز که هنوز

عثاره های عشق ام

تراوش می کند

این غنچه ها هنوز که هنوز

امید شکوفته شدن دارند

ریشه ام در خاک است

چه باک از تابستان گرم

عتش ام را از عمق خاک

سیراب می کنم

از تو بیرون می روم

اما هنوز که هنوز

ریشه در خاک دارم

و

شاخه هایم

به سو آسمان قد می کشد

باشد، حاصلش

سال دیگر

غنچه های پر میوه

بار آورد.


Sonntag, Juli 02, 2006

تقدیم به آقای رئیس جمهور

اینجا یک محله مسکونی است و با مرکز شهر فاصله دارد
کافه دی سایت و شتات کافه این امکان را فراهم کردند که کسانی که نمی خواهند به مرکز شهر و کنار رودخانه بروند و بازی های فوتبال را تماشا کنند این جا بنشیند و ضمن نوشیدن و با آرامش و بدون ترس بازی ها را تماشا کنند و هیچ کسی هم فتوا نداد که این بازی مردانه است و دیدن آن برای زنان گناه است
من این شهر را دوست دارم
من این جامعه را دوست
یکی از دلایل دوست داشتن اینجا همین است
آقای رییس جمهور بیاید و صحبت در مورد هلوکست را کناری بگزارید و سعی کنیم برای خودمان این چنین جامعه را بسازیم که دیدن فوتبال در آن آسان و در دست رس و برای همه باشد. همه کسانی که فوتبال دوست هستند
آقای رییس جمهور می توانید چند کلمه در مورد فوتبال حرف بزنید که اینهمه ملیت و آدم های کره زمین را بخود جذب کرده
می دانید فوتبال امسال پیام آور مبارزه با نژاد پرستی است
می دانید این سرزمین که میزبان سی و دو ملیت است و همه جهان دارند این جامعه را می نگرند روزی جولانگاه نژاد پرستی بود
فوتبال بین آلمان و آرژانتین است