Mittwoch, Mai 17, 2006

سفر به ایران 7

عشق و نفرت


در کوجه هاو خیابان های تهران بودم. بدنبال رد پای آشنایی از قدیم می گشتم. چیزی نبود که مرا بیاد قبل از رفتنم بیاندازد. هرچه خاطره بود از گذشته نزدیک بود. محیط برایم کاملا بیگانه بود
در خیابان تا دو یا سه نفر باهم حرف میزدند به عادت زندگی در اروپا بر می گشتم که ببینم کی هستند که فارسی حرف می زنند. و یادم می آمد که در تهران هستم نه در آلمان. روزهای اولی که وارد آلمان شدم نسبت به ایران عشق و نفرت داشتم. به سرزمین و زادگاهم مثل هر آدم دیگری عشق می ورزیدم. و نفرت داشتم چون احساس می کردم مرا عق زده . مرا با شدت به بیرون از خود پرتاب کرده. من را نتوانسته هضم کند. مگر انقلاب چنین نیست؟! دگرکونی!؟ به من گفته بود یا آنطور که الان رسم زمانه است می شوی یا میمیری و یا میروی
من چند کتاب خاطرات از سیاسیون خواندم ولی هیچ چیزی که آنها در تبعید یا مجاجرت هم چنین احساسی داشته اند را نخواندم ولی همیشه فکر می کردم آنها باید نفرت بیشتری داشته باشند چون آنها را تعقیب کردند تا به بیرون پرتاب شدند
من بعد از انقلاب 8 سال در ایران زندگی کردم ولی اما این دگرکونی هرگز آن نبود که من بخاطر آن به خیابان رفتم و داد زدم و خواهان انقلاب بودم. اما انقلاب هم از من چیزی را می خواست که من نمی توانستم باشم. برای همین مرا به بیرون پرتاب کرد و من به همین دلیل به ایران نفرت داشتم. اما حالا که دوباره بعد از چهارده سال به دامنش پریده بودم با همه ناکامی ها فقط او را دوست داشتم. من دلم برای بردباری و صبوری وطنم می سوخت

جلو یک نانوایی نان سنگک رسیده بودم. ایستادم و به خواب هایی که اوایل آمدنم به آلمان هرشب آنرا می دیدم فکر می کردم پیش از سفر من هرگز یک خواب را دوبار ندیده بودم ولی آنزمان هرشب خواب می دیدم که به نانوایی می روم و نان سنگکی می خرم و جلو در خانه که میرسم نانی ندارم همه را در راه خورده بود

وارد نانوایی شدم. سفارش یک نان خشخاشی دادم.احساس می کردم دیگر نفرتی ندارم. اما با وجودیکه منتظرحاضر شدن نان بودم. احساس می کردم بیگانه ام. نانوا با دست از لگن بزرگی تکه خمیری دراورد و گوشه ای از آنرا کند. بدون ترازو می دانست برای یک نان زیاد است. همانطور که کار می کرد من صدای مغز او را می شنیدم ، می پرسد چه شد که برگشتی؟ حال همه چیز خوب شده؟ همانطور شده که می خواستی؟ حالا که ما همه بدبختی ها کشیدیم آمدی. بغیر از البسه و شوکولات سوغات چه آوردی. تنم یخ می کردو بشدت گرم می شد. فکر کردم بزنم بیرون و دیگر به آن دست ها که مرتب روی خمیر فشار می آورد و بعد دسته تخته حاوی نان را فرو می کند در دهان گرم و آتشین تنور وخمیر را روی شن های داغ پهن می کرد. نگاه نکنم. دلم نان می خواست فقط همین بدون هیچ پرسش و پاسخی. میخکوب شده بودم. نانوا می رقصید. و در ذهن من خاطرات بدون رعایت زمان و مکان یکی پس از دیگری به مغزم هجوم می آوردند. هرچه حرکات دست و تکان های بدن نانوا شدید تر می شد ترس و واهمه و دلهره من هم بیشتر می شد. چشمم به قابی اقتاد که بالای تنور بود و نوشته ای در آن بود " یا علی

بعد اینکه به بیرون از ایران پرتاب شده بودم درخیابان های آلمان هم دچار انقلاب و دگرکونی عظیم میشدم. ترس اینکه کاری کنم که مردم بیشترمتوجه من شوند و دوباره کاری را اشتباه انجام دهم. همان ترس را اینجا هم داشتم
هیچ چیز آشنایی نداشتم. وقتی چند صفحه ای فارسی بدستم می افتاد آنرا تقسیم می کردم یک برگ کنار تختخوابم یکی روی میز و یکی هم کنار عکس هایی که از ایران با خودم آورده می گذاشتم تا جایی که اقامتگاهم بود و میرفت که خانه ام بشود اینقدر بیگانه نباشم. بارها همان چند صفحه را می خواندم. بهم تسکین میداد. همه جا در بیرون تابلو هایی بودند که خواندن آنها برایم مشکل بود و چیزی هم نمی فهمیدم. دلم می خواست از نانوا بپرسم اگر این قاب نبود چه می شد. قاب طوری قرار گرفته بود که خودش هر گز هنگام کار آنرا نمی دید. آیا او هم از طریق همین قاب می خواست با آنجا آشنا باشد و احساس امنیت می کرد

پسرم کناراتاق زانو را بغل میگرفت و بر و بر نگاهم می کرد. او فقط عشق داشت. می گفت چه کار کنم؟. هان. من می خواهم بر گردم. امدیم اینجا را دیدم حال دیگر برگردیم. روزی جلو کارمند اداره مهاجرت را گرفت و گفت:" من رفتن. مادر اینجا ماندن من رفتن". دستش را بصورت پرواز دراورد و گفت" پرواز کنم به ایران". مرد کارمند نمی فهمید پسرم چه می گوید از من پرسید اخبار را دیده دوباره ایران بمباران شده؟ گفتم نه میگه، می خواد بر گرده . کارمند سعی کرد خیلی ارام صحبت کند، اما پسرم انگلیسی نمی دانست او فقط 8 سال داشت. براش ترجمه می کردم و او فقط می گفت میخوام برم پهلوی مامان جون. یکبار هم وقتی اخبار را دید که تهران را بمباران می کنند با وجودیکه هیچکدام از ما آلمانی نمی دانستیم از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و داد می زد مامان جونم. دایی ایم ....... اما نفرت من وقتی می دیدم که نمی توانم پسرم را آرام کنم بیشتر می شد
اما حالا به دامن ایران برگشته بودم. نفرتی نداشتم ولی کاملن بیگانه بودم. می ترسیدم که نانوا یا کسی از من سئوال کند

روزی از روزهایی که تازه وارد شده بودیم پسرم بشدت دلتگی کرد، بردمش بیرون و شروع کردم به دلداری دادن و گفتم ببین اینجا چقدر زیباست وقتی زبان یاد گرفتی اینجا می شه وطنت. زنی با یک تاب و شوارک جلو ما قدم می زد. زیر نورآفتاب موهایش مثل طلا می درخشید. ما صورت او رانمی دیدیم. پسرم گفت مثل اینه که چون این زن از تو قشنگ تره برم بهش بگم بیا مامان من بشو. نمیشه که! من دلم می خواست هواپیما و کشتی سوار بشم بهمین خاطر هم با تو آمدم. هواپیما که سوار شدم من را ببر و سوار کشتی هم بکن و من بر میگردم
مادرم زنگ می زد. اوایل زیاد زنگ میزدند. پسرم داد می زد مامان جون من را نجات بده من میخوام بیام پیشت. به پسرم حسودی می کردم می خواست بر گردد اما من گرچه اینجا هم آرامش نداشتم و اصلن نمی دانستم چه خواهد شد اما هرگز دلم نمی خواست دوباره برگردم به آن خیابان ها که مثل هیولا دست دراز می کرد و عزیز ترین فرزندانش را میگرفت و در سیاه چال می کشت و به قبرستان ها پرت می کرد. بر گردم. اما حالا من دریک نانوای در یکی از همان خیابان ها بودم
نان حاضر شد نانوا آنرابطرفم روی میز پرت کرد. پرسیدم چقدر شد؟ گفت از خارج تشریف می آرید. پولی را پرداخت کردم بدون جواب نان را در بغل گرفتم و آمدم بیرون و شروع به خوردن کردن، نان همان مزه نان خواب را میداد. بعد از 14 سال توانستم به رویایی از رویا هایم برسم







1 Comments:

At Freitag, Mai 19, 2006 10:53:00 AM, Anonymous Anonym said...

دختر حق تو را خورده اند تو باید نویسنده بشی!

 

Kommentar veröffentlichen

<< Home