Sonntag, Mai 14, 2006

نقد





نقدی برداستان سگی زیر باران و مقایسه آن با داستان راه فانوس دریایی

داستان کوتاه سگی زیر باران را خواندم، از یک کسالت ابدی بر خوردار بود. قصه مرد- سگی است که در بدر است و دنبال جان پناهی بین بودن کسالت بار و مرگ بلاتکلیف است. نویسنده می خواهد بگوید در غربت زندگی کردن یعنی هیچ، یعنی بیهودگی، یعنی رها شدن در ورطه بی ثباتی ، مرد داستان رها شده در این کره خاکی است، انگار هیچ فرق نمی کند که کجا برود مثل سگ همسایه هر کس برسد دنبال او راه می افتد. سگ مرد را پیدا می کند و مرد زن پیر همسایه را که در این شب برای ابد می خوابد. سگ گم می شود و این مرد هنوز سرگردان است، روشن می شود که سگ بی پناه داستان به دنبال جای خشک و سر پناهی است و پیر زن به دنبال مرگ راحت ولی نمی فهمیم که مرد داستان بدنبال چیست؟

آیاداستان می خواهد بگوید که ما همان سگ بی پناه داستان هستیم که صاحب مان ما را فراموش کرده و ما جان پناهی نداریم.؟ نویسنده سعی می کند بگویدا زندگی در غرب فقط یک وجه دارد و آن غربت است؟ آیا واقعن چنین است و یا غربت بعمنی دست یافتن به آنچه که در وطن نمی توان آنرا بدست آورد؟ غربت به معنای کشف کردن و کشف شدن، تاثیر گذاشتن و تاثیر گرفتن ؟ غربت به معنی در هم آمیختن و متولد شدن آنچه که نه آنست و نه این بلکه تولدی کاملتر؟ غربت آیا تولدی نیست که با استقلال همراه است؟ غربت ایا حجرت به درون و بیرون نیست و محل آزمایش آنچه که داشته و آنچه که بدست آورده است نیست؟ غربت آیا توانایی به ضریب 20 برای روبه رو شدن با واقعیت ها نیست؟ خواننده هم مثل نویسنده و مرد داستان در سرگردانی و دلمشغولی های نویسنده می ماند و فکر می کند چه می خواسته بگوید

اما راه فانوس دریایی از سودابه اشرفی

یک ایرانی مهاجردیگر است که در کشوری زندگی می کند و هر روز هنگام ورزش از جلوی یک متل به اسم آلیس رد می شود این شخص برعکس شخص داستان سگی در باران به کشف میرسد و با محیط از طریقه همین کشف دوست می شود و با آن در می امیزد، در نتیجه زندگی می کند و میتواند پاسخ سئوال خود را با همین آشنایی پیدا کند. سودابه اشرفی هم دلتگ دوری از زادگاهش است و بسیار زیبا آنرا تصویر می کند. بوی دریا و ماهی، نویسنده احتیاج ندارد که خیلی ناله کند تا خواننده متوجه دلیل فرارو در غربت زندگی کردن راوی داستان اورا بیابد، می نویسد" ماهی که در افکار کودکی ام با چشمان گشاده آن طرف تر آرام و مغموم، صدای تیغه ی چاقو را بر خلاف خواب فلس هایش تماشا می کند" . سودابه می داند چه می خواهد بگویدو آنرا خیلی کوتاه و زیبا بیان می کند. وقتی آنراخواندم از موجز بودن و متن آن بسیار لذت بردم . جمله ها قابل تعمق است، این متل یاد بود، همیشه جایی برای زیستن و پل زدن به مرگ و زندگی دارد و همیشه چراغ آن سبزاست . نویسنده به سئوال پاسخ نمی گوید چون به فهم خواننده اش اعتقاد دارد. در این داستان صاحب سگ معلوم است، زن جوانی است که به سگ تسلط دارد. در این متل آدم ها می آیند و میروند و جای خود را به دیگری می دهند بدون آنکه هیچ کدام گم شوند و سودابه اشرفی ما میبرد بالای قبر آلیس که بخاطر عشق از پای در آمده است و آنجاست که انسان باید بیاساید و دست از حرکت بردارد، فقط در همان جاست، در قبر و بعد از مرگ. تصاویر داستان بیاد ماندی است، قدمی دورتر زندگی جاری است و کشف و کامیابی مثل نوشیدن جرعه جرعه آب از سرچشمه آب لذت بخش و زیباست،

خواند داستان را توصیه می کنم و امید موفقیت برای این خانم نویسنده دارم








1 Comments:

At Montag, Mai 15, 2006 12:35:00 AM, Blogger monahita said...

من هم کارهای سودابه اشرفی را دوست دارم البته بعد از مهرنوش مزارعی. در مورد یک داستان ازش خیلی دلخورم ولی با اینحال سبک کار و تصویرهایش معرکه اند.

 

Kommentar veröffentlichen

<< Home